تاریخ انتشار
شنبه ۱۱ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۲۳:۰۵
کد مطلب : ۳۲۸۷۸۸
به یاد «عطا طاهری بویراحمدی»
۰
مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛مهدی غفاری
نخست آن که آقای طاهری هیچ نسبتی با مرگ نداشت. سراپا و به تمامی در سمت و سوی زندگی ایستاده بود و خواهان بهره بردن از همهی فرصتی بود که میدانست به همین زودی برای همیشه به پایان خواهد رسید. هم از این رو میگفت: «تا جایی که بتوانم حتی برای لحظه ای تسلیم اهریمن بیماری نخواهم شد و تا اندک نایی در مغزم برای زیستن و اندیشیدن و برقراری رابطه با طبیعت و مردم وجود دارد، پا پس نخواهم کشید. »
دوم؛
او خود را احساسی - عقلانی میپنداشت. عقلانی یعنی اینکه خود را از بردگی هر ایده و آیین و مسلکی آزاد میدانست و میکوشید با چرایی و چگونگی چیزها و پدیدهها آشنا شود و راهی به حقیقتِ زندگی بیابد. احساسی نیز به این معنا بود که از فرصت زندگی برای شادی (شکفتنِ غرایز انسانی) و خوبی (شریک بودن در غم و شادی دیگران) تا جایی که میشد، استفاده میکرد. او باور داشت که شور و شوقِ احساسش بر دقت وسواس گونهی عقلانیتش میچربد. این اواخر جنبهی احساسی او بیشتر از پیش خود را نمایان کرده بود. در یکی از دیدارها وقتی به سختی زندگی در این زمانهی پر تشویش و رنگ باختنِ ارزشهای انسانی اشاره شد، خواست از جایگاه بی مانند دوستی و دوست داشتن بگوید که بغضی سخت راه بر کلامش بست و اشکی سرد در چشمانش نشست. تا او را در آغوش نکشیدم، هیچ یک آرام نگرفتیم. (من در غمِ او و او در غمِ انسان!)
سوم؛
دیگرگونه میدید، دیگرگونه میشنید و به سبک و سیاق خود سخن میگفت. در این روزهای آخر، بیش از آن که ببیند و بشنود (با گریزی به گذشته اما رو به سوی آینده) حرف میزد. به اندازهی کافی دیده و شنیده بود اما انگار حرفهای نگفته و بسیاری برای گفتن داشت که یا تا کنون مجال طرح نیافته بودند یا گفته شده اما ناشنیده مانده بودند. از آن جمله یکی هم دفاع از انقلابیگری سال پنجاه و هفتش بود در پاسخ به پرسشی که انقلاب را به خاطر برآورده نشدن شعارهایش یعنی آزادی و برابری، نقد میکرد. هنوز صدای خش دار و لرزان اما پر شتابش در گوشم میپیچد؛ «وقتی استبداد باشد، وقتی همهی راههای اصلاح به بن بست رسیده باشند، وقتی فساد فراگیر شده باشد، وقتی نابرابری و تبعیض راه را بر فقر و فلاکت و تحقیر گشوده باشد، وقتی سانسور و ممیزی و زندان مجالی برای عرض اندام آزادی نگذاشته باشد، وقتی که نادانی پا بر گلوی خرد و دانش گذاشته و غم عرصه را بر شادی تنگ کرده و مرگ پا را از گلیم زندگی فراتر نهاده باشد، انقلاب (انقلاب آگاهانه برای آزادی و آبادانی مردم و میهن) همچنان قابل ستایش است و انقلابیگری واجد ارزش. »
چهارم؛
در آن خانهی کهنی که درش به روی همه باز بود، در فاصله ای اندک از یک کتابخانهی شخصی پربار، نشسته در کنار پنجره ای قدیمی، گرداگردش کتابهایی چند و آخرین شماره از مجلات منتشر شدهی حوزهی فرهنگ (از جمله بخارا)، گاهی که تنها بود (اگر بیماری مجالش میداد) به کارِ بازنویسی نامههایی بود دریافت کرده از این و آن با خطی خوش در دفتری برای آینده و اگر تنها نبود، به گفت و گو با مخاطبان آشنا میپرداخت. در یکی از این گپ و گفت ها سر از سه گانهی تلخی درآوردیم که سبب ساز بسیاری از ناراستیها و کژیهای زندگی در جهان معاصر اند؛
جهل و ترس و طمع. (آن چنان که آقای طاهری میگفت؛ آز و بیم و نادانی. سه دیو زشت سیرت و پلید که نفرین بر آنان باد.) آخرین تصویری که از او در ذهنم به یادگار مانده، انسانی ست آراسته با لبخندی محو بر لبانش که چه زود دندان طمع را کشید و بی آنکه از سختی راه پر خطر بهراسد، عمرش را در مبارزه با نادانی سپری کرد.
پنجم؛
اینک که به عطا طاهری (دوست از دست رفته و خویشاوند فکری خویش) میاندیشم، این عبارت در تعریف و تبیین شخصیت او بیش از پیش برایم جلوه گر میشود که او انسانی بود در سمت و سوی روشن زندگی. انسانی که خواهان مرگ بیداد، ریشه کن نمودن فقر، از بین بردن نادانی و نابودکردن بنیانِ دروغ بود. انسانی که از خطا و اشتباه و لغزش عاری نبود اما میدانست که از گذشته باید بیاموزد و میکوشید از هر شکستی، یک پیروزی بسازد.
مانند بسیاری دیگر، من نیز از او بسیار آموختم. از جملهی مهمترین این آموختنها یکی هم این بود که؛
خردمندی، سبب ساز همهی خوبیهاست، آزادی، مایهی همهی زیباییهاست و برابری، معیار سنجش همهی جنبشها.
یادش گرامی باد.
(یاسوج، بهار ۹۷)
نخست آن که آقای طاهری هیچ نسبتی با مرگ نداشت. سراپا و به تمامی در سمت و سوی زندگی ایستاده بود و خواهان بهره بردن از همهی فرصتی بود که میدانست به همین زودی برای همیشه به پایان خواهد رسید. هم از این رو میگفت: «تا جایی که بتوانم حتی برای لحظه ای تسلیم اهریمن بیماری نخواهم شد و تا اندک نایی در مغزم برای زیستن و اندیشیدن و برقراری رابطه با طبیعت و مردم وجود دارد، پا پس نخواهم کشید. »
دوم؛
او خود را احساسی - عقلانی میپنداشت. عقلانی یعنی اینکه خود را از بردگی هر ایده و آیین و مسلکی آزاد میدانست و میکوشید با چرایی و چگونگی چیزها و پدیدهها آشنا شود و راهی به حقیقتِ زندگی بیابد. احساسی نیز به این معنا بود که از فرصت زندگی برای شادی (شکفتنِ غرایز انسانی) و خوبی (شریک بودن در غم و شادی دیگران) تا جایی که میشد، استفاده میکرد. او باور داشت که شور و شوقِ احساسش بر دقت وسواس گونهی عقلانیتش میچربد. این اواخر جنبهی احساسی او بیشتر از پیش خود را نمایان کرده بود. در یکی از دیدارها وقتی به سختی زندگی در این زمانهی پر تشویش و رنگ باختنِ ارزشهای انسانی اشاره شد، خواست از جایگاه بی مانند دوستی و دوست داشتن بگوید که بغضی سخت راه بر کلامش بست و اشکی سرد در چشمانش نشست. تا او را در آغوش نکشیدم، هیچ یک آرام نگرفتیم. (من در غمِ او و او در غمِ انسان!)
سوم؛
دیگرگونه میدید، دیگرگونه میشنید و به سبک و سیاق خود سخن میگفت. در این روزهای آخر، بیش از آن که ببیند و بشنود (با گریزی به گذشته اما رو به سوی آینده) حرف میزد. به اندازهی کافی دیده و شنیده بود اما انگار حرفهای نگفته و بسیاری برای گفتن داشت که یا تا کنون مجال طرح نیافته بودند یا گفته شده اما ناشنیده مانده بودند. از آن جمله یکی هم دفاع از انقلابیگری سال پنجاه و هفتش بود در پاسخ به پرسشی که انقلاب را به خاطر برآورده نشدن شعارهایش یعنی آزادی و برابری، نقد میکرد. هنوز صدای خش دار و لرزان اما پر شتابش در گوشم میپیچد؛ «وقتی استبداد باشد، وقتی همهی راههای اصلاح به بن بست رسیده باشند، وقتی فساد فراگیر شده باشد، وقتی نابرابری و تبعیض راه را بر فقر و فلاکت و تحقیر گشوده باشد، وقتی سانسور و ممیزی و زندان مجالی برای عرض اندام آزادی نگذاشته باشد، وقتی که نادانی پا بر گلوی خرد و دانش گذاشته و غم عرصه را بر شادی تنگ کرده و مرگ پا را از گلیم زندگی فراتر نهاده باشد، انقلاب (انقلاب آگاهانه برای آزادی و آبادانی مردم و میهن) همچنان قابل ستایش است و انقلابیگری واجد ارزش. »
چهارم؛
در آن خانهی کهنی که درش به روی همه باز بود، در فاصله ای اندک از یک کتابخانهی شخصی پربار، نشسته در کنار پنجره ای قدیمی، گرداگردش کتابهایی چند و آخرین شماره از مجلات منتشر شدهی حوزهی فرهنگ (از جمله بخارا)، گاهی که تنها بود (اگر بیماری مجالش میداد) به کارِ بازنویسی نامههایی بود دریافت کرده از این و آن با خطی خوش در دفتری برای آینده و اگر تنها نبود، به گفت و گو با مخاطبان آشنا میپرداخت. در یکی از این گپ و گفت ها سر از سه گانهی تلخی درآوردیم که سبب ساز بسیاری از ناراستیها و کژیهای زندگی در جهان معاصر اند؛
جهل و ترس و طمع. (آن چنان که آقای طاهری میگفت؛ آز و بیم و نادانی. سه دیو زشت سیرت و پلید که نفرین بر آنان باد.) آخرین تصویری که از او در ذهنم به یادگار مانده، انسانی ست آراسته با لبخندی محو بر لبانش که چه زود دندان طمع را کشید و بی آنکه از سختی راه پر خطر بهراسد، عمرش را در مبارزه با نادانی سپری کرد.
پنجم؛
اینک که به عطا طاهری (دوست از دست رفته و خویشاوند فکری خویش) میاندیشم، این عبارت در تعریف و تبیین شخصیت او بیش از پیش برایم جلوه گر میشود که او انسانی بود در سمت و سوی روشن زندگی. انسانی که خواهان مرگ بیداد، ریشه کن نمودن فقر، از بین بردن نادانی و نابودکردن بنیانِ دروغ بود. انسانی که از خطا و اشتباه و لغزش عاری نبود اما میدانست که از گذشته باید بیاموزد و میکوشید از هر شکستی، یک پیروزی بسازد.
مانند بسیاری دیگر، من نیز از او بسیار آموختم. از جملهی مهمترین این آموختنها یکی هم این بود که؛
خردمندی، سبب ساز همهی خوبیهاست، آزادی، مایهی همهی زیباییهاست و برابری، معیار سنجش همهی جنبشها.
یادش گرامی باد.
(یاسوج، بهار ۹۷)