روایت تلخ از زندگی مشهدی «بگم جان» و سه دخترش
17 دی 1396 ساعت 20:56
در آرزوی یک سقف
اگر از ما آدمها بخواهند داراییهای زندگیمان را ردیفکنیم، هرچقدر هم که دستمان خالی باشد میگوییم کسانی را داریم که وجود و بودنشان برایمان حکم نوبرانه و سرمایه را دارد و ما باوجود آنان فکر میکنیم خوشبختترین آدمروی زمینیم. اصلاً مگر میشود خانواده و فامیلی خوب داشته باشی و فکر کنی غریب و بیکسی. مادربزرگها همیشه خدا حرفهای قشنگی میزنند مادربزرگم همیشه میگوید «دال وبالش خشه » همیشه به این حرف مادربزرگم فکر میکنم، به اینکه اگر آدم کسی را داشته باشد، باوجودش قوت قلب میگیرد و میداند همیشه بعد از خدا، کسی هست که هوایش را داشته باشد؛ اما این زندگی همیشه مهربان نیست و روی دیگری دارد که گاهی تلخ وبی رحم است وتو را جایی قرار میدهد که بفهمی تو هیچکسی را غیر از خدا نداری، درست مثل مشهدی بگم جان، او اهل روستای ده شیخ دناست و از دار دنیا کسی را ندارد و تنها داراییهای زندگیاش سه دخترش هستند. خودش میگوید برادری دارم که هیچگاه برایم برادری نکرده و گاهی چنان عرصه را برمن و سه دخترم تنگ کرده که فکر میکنم برادرم نیست و هیچ نسبت خونی باهم نداریم. اشک لجباز امانش نمیدهد، با گوشه چارقدش اشکهایش را پاک میکند. دلم میگیرد، وقتی اشکهای چون مرواریدش بر روی گونههای سفید پرچین و چروکش سرازیر میشود و من باید صدای نالههای یک مادر را بشنوم و مواظب باشم بغض سنگینتر از دردم، امان بدهد ادامه حرفهایش را بشنوم. تمام داروندار مشهدی بگم جان و سه دخترش، یک بخاری کوچک، چندتکه ظرف پلاستیکی، فرشی کوچک، با یک تلویزیون قدیمی است که در اتاقی کوچک خلاصهشده، اتاقی که مال مردم است و دیر یا زود باید آن را تحویل بدهند و به فکر سرپناه دیگری باشند، اینجای کار دلم میخواهد بگویم خدایا هیچ بندهای را بیکس و تنها نکن و اجازه نده هیچ پدر و مادری دستش خالی شود و شرمنده فرزندانش شود.
بادستوپای معلولم در شالیزارها شالیکاری میکنم
جواهر، فاطمه و سکینه حاصل یکعمر زندگی مشهدی بگم جان هستند، سه دختری که میدانم هیچگاه زندگی و آدمها اجازه ندادهاند، آنان سرشار از حس خوب دخترانگیشان، از ته دل بخندند، درس بخوانند و فکر کنند مثل همه همسنوسالانشان از این زندگی حقی دارند و اینهمه غم و بیکسی سهم آنان نیست. جواهر با آن چهره مهتابیاش از همه بزرگتر است و ۴۲ سال از خدا عمر گرفته، لباس محلی پوشیده و چارقدی مشکی به پیشانیاش بسته، دست معلولش رانشان میدهد و بالکنت زبان دوستداشتنیاش میگوید با همین دستوپای معلولم فصل کشت که میشود، میروم در شالیزارها شالیکاری میکنم تا از صاحبان شالیها پولی بگیرم و آن را به زخمی بزنم. فاطمه و سکینه هم که مرز سیسالگی را رد کردهاند از آرزوهایی میگویند که فقط در حد آرزو مانده چون آنها هیچکسی را نداشتهاند. مشهدی بگم جان که این روزها غم زندگی و بیکسی پیر و زمینگیرش کرده گفت چندین سال است شوهرم را ازدستدادهام و از دار دنیا برادری دارم که خانهای را که کمیته امداد در زمین پدریام برای من و این سه دختر ساخته بود از ما گرفت و ما را آواره کوچه و خیابان کرد. او ادامه میدهد: بیشتر از یک هفته بدترین وضعیت را داشتیم تا اینکه یکی از اهالی روستا برای رضای خدا این اتاق را به ما داد والان نزدیک به دو سال در آن ساکنیم. این مادر میگوید برای تأمین مخارج زندگی تحتفشاریم و ناچاریم با نسیه گرفتن مایحتاجمان را تهیه کنیم، چون با ۸۰ تومانی که از نهادهای حمایتی دریافت میکنیم، نمیتوان خرج یک زندگی را داد. فاطمه دختر دوم مشهدی بگم جآنهم حرفهای مادرش را تائید کرد و گفت: چون اینجا سرویس بهداشتی و جایی برای شستوشوی لباس و ظرف ندارد به منزل صاحبخانه میرویم ولی خدا میداند که بابت هر بار رفتن هزار بار میمیریم وزنده میشویم و خجالت امانمان نمیدهد.
جواهر گفت ما هم اینجا خیلی غریبیم مثل امام رضا
مشهدی بگم جان میگوید معلوم نیست چقدر دیگر زنده بمانم و همه دلنگرانیام از بابت این سه دختر است که نه کسی را دارند و نه سرپناهی. او اضافه میکند: من مادر تنها یک آرزو دارم و آنهم این است که سرپناهی برای این دختران ساخته شوند تا اگر قسمتی از این زندگی نداشتند و قرار بود همیشه تنها بمانند، حداقل سرپناهی داشته باشند. گزارش که تمام شد جواهر گفت میبینی ما اینجا خیلی غریبیم مثل امام رضا، میتوانی اسم مرا برای مشهد بنویسی تا من بروم امام رضا و به امام رضا بگویم ماهم مثل تو غریبیم، به من شفا بده. همه آن ساعتها فقط به این فکر کردم جواهر و فاطمه و سکینه حقشان بود الآن مادر باشند، کاش هیچکسی در این دنیا آرزوبهدل نماند. مشهدی بگم و سه دخترش نیازمند یاری سبز همه ما هستند برای ساختن یک سرپناه کوچک، اگر میتوانیم دریغ نکنیم چون خدا خوب یادش میماند. شماره حساب و تلفن این افراد محفوظ است، در صورت لازم در اختیار خیرین قرار میگیرد.(ابتکار جنوب)
کد مطلب: 306378