خداوندا، قامت صدری را خم نگردان
30 شهريور 1396 ساعت 21:17
مسئولین اردوی جهادی پس از شناس، ارزیابی و گذاشتن عقلشان رویهم (خرد جمعی) به یک تصمیم درست و آگاهانه دست یافتند و از میان دو پروژهٔ، ساخت مسجد یا ایجاد بنایی از صفرتا صد برای زیستن یک خانواده محروم، گزینه دوم را در اولویت و اختیار گزیدند.
پروژه، زمینی بود با مساحت تقریباً ۸۰ متر که با تسهیلات و وام دادن ۱۵ میلیون تومانی کمیته امداد، شرایط مالی را برای ساختن آن تا حدی فراهم کرده بود.
جماعتی جهادگر که از صنف کارگر، مهندس، دانشجو، طلبه، کنکوری، دانشآموز و... تشکیلشده بود.
خانهای برای مشهدی صدری، مادر دو دختر و یک پسر و تنها دار و ندارش از مال دنیا ۷ رأس گوسفند بود. صدری پس از فوت شوهرش بر اثر سکته قلبی، مسئولیت پدر بودن را خوب توانست تجربه و ایفای نقش کند و هماکنون مادری مهربان و پدری پرتلاش است. مادر و پدری که سالهای سال است سایه خویش را بر روی پریا، پریسا و عیسی انداخته که مبادا گوشهای از حیاتشان ناامن شود. پریا دانشآموز کلاس اول بود، زبده، خلاق باهوش و استعداد بالا و قلبی پاک و آرزوهای بسیاری که در آن قلب کوچک جایداده بود.
بچههای جهادی مراحل اجرای یک ساختمان را از پیکنی تا فنداسیون و دیوارچینی انجام میدادند و صدری با هر نگاهی که به پیشرفت پناهگاه خود و فرزندانش میکرد ترکیبی از گریه و خنده بر چهرهاش نمایان بود، هنگام صحبت بغضهای فراگرفته گلویش با گویش و همان لهجه خاص، ذهن هر نظارهگر و اهل وجدانی را به سویش درگیر و بیدار میکرد. پریسا که دانشآموز دوره راهنمایی بود و لوحهای تقدیرش میخکوب بر دیوار خانه قدیمیشان نقش بسته بود، همانند مادرش صدری شادبود و شاید دلیل شاد بودنش، ادامه تحصیلش در پناهی میبود که برای زیستن چشمانش را بدان میدوخت.
وقتی با پریای ۸ ساله همنوا شدم گوشهای از حرفها و آرزوی هایش را بیرون کشاندم. از پریا در مورد کار و پیشه آیندهاش پرسیدم که پاسخش را در پزشکی و خدمت به مردمش دریافت کردم. لابهلای پرسشهایم ذهن پریا را درباره دوست داشتن صدری، پریسا و عیسی به چالش کشاندم که اول پاسخ را در هر سه مورد دیدم اما با چند بار تکرار پرسش و پافشاری اظهار داشت، برادرش عیسی را بیشتر دوست دارد که این لحظه اظهار پریا را، هیچگاه فراموش نخواهم کرد. پریا، عیسی را مردی در نقش پدر برای خانواده پنداشته بود. عیسی دانشآموزی بود که چند واحدی از دروسش مانده بود تا دیپلم خود را بگیرد اما هنوز به مرتبه روی پای خود ایستادن نرسیده بود و باید خوب تمرین میکرد.
من که ذکر هر روضه و مصیبتخوانی یارای گریهدار کردنم را ندارد با حرفهای پریا ناخواسته اشک را بر چشمانم جاری میکند. هنوز جهادگران به مرحله اجرای سقف نرسیده بودند که پریا را از خوشحالیش از ساخت منزلشان خبر میدهم اما او میگوید: زمانی خوشحالم که سقفش را کارکرده باشید. این جمله برای سن و سال دختری همچون پریا تنها یک جمله نبود بلکه دنیایی از آرزوهایش بود.
سقف هم ساخته شد و اساس خوشحالی پریا را فراهم کرد و جهادگران سفرشان را با آرزوی عاقبتبهخیر گفتنهای صدری و خداحافظیهای پریسا، پریا، عیسی و اهالی روستا به پایان رسانند.
کد مطلب: 276871