کبنا ؛ جهانگیر ایزدپناه
معلم بعدی ما پیرمردی بود بهبهانی. باز هم خدا رحمتش کند. مقرر نمود که علاوه بر مرغ و جوجه، باید هر روز یک چوب هیزم خشک هم بیاوریم. هیزمها را جمع میکرد ومی فروخت. آقا هم خوب جوجه کباب میخورد و هم یکی دو تا «کُرکُری» (سبد) مرغ پر میکرد و میبرد برای خانهاش در بهبهان. بیچاره معلمهای امروزی با این حقوقشان فقط میتوانند خواب آن جوجه کبابها را ببینند.
انشاء در مورد تابستان بود. برادرم امیر یا خودم نوشتیم که بعد از تعطیلات تابستان به مدرسه میآییم و برای آقا مرغ میآوریم. آقا با کلی اعتراض گفت: شما دو تا که همیشه کبک یا تیهوشکار میکنید ومی آورید، مرغتان کجا بود؟ یک روز هم انشاء در مورد بهار بود. به اصطلاح طبع شعری من گل کرد ونوشتم که:
بهار آمد که گلها چیدنی شد
دبستان خوب ما بستنی شد
بستنی شد را به معنای تعطیل شد، گرفته بودم. و چه خیطی کاشتم. غافل بودم از اینکه بستنی خوراکی خوشمزهای است در شهر. معلم بعدی ما آقای فضیل (اسفندیار) افراشته بود که به وی میگفتند ملا فضیل. مردی بومی و آشنای همه که احتیاجی به مرغ و جوجه کسی نداشت و با همه مهربان بود. روزی در ساعت قرآن باید آیهای را میخواندیم. نوبت که به من رسید، دستپاچه شدم و بدون گفتن بسم الله، شروع به خواندن آیه کردم. آقا گفت: اولاد میرزا علی (تک طایفه ما) جماعت کدامشان قرآن درست خواند که تو درست بخوانی؟ در کلاس خندهای شد و تفریحی. البته آقای کیامرث نامی هم همین نظر را داشت که از اولاد میرزا علی (ایل وتبار ما) آخوند پا نمیگیرد. ولی حالا ما از طایفهمان یکی در قم سالهاست درس حوزوی میخواند و ان شاءالله به زودی به محل میآید برای راهنمایی مسائل شرعیه و حلال و حرام. چشم به راهش هستیم که بیاید؛ از این نظر هم خودکفا شویم.
یک سال هم بر اثر خشکسالی از مسیر محلی به نام «لوداب» کوچ کرده و آمدیم. نمیدانم کدام روستایش بود، در کنار دهی بودیم. مرد باسواد (ملا) و محترمی بود. از فاصله دور آنور رودخانه یکی صدایش زد: آهای ی ی…. ملا سیاه، میخواهم گاوم را بشویم، آیا روزش خوب است؟ ملا هم با کمی تأخیر که احتمالاً میخواست کتابش را نگاه کند که ایام نحس و قمر درعقرب نباشد؛ جوابش را داد که: بشویید روزش خوب است.
سپاهیان دانش
بعدها سپاهیان دانش آمدند که خود تحولی بود. مدارس نو ساخته شدند و جیره غذایی برقرار شد. روزی یک سپاه دانشی ضبط صوتی آورد که صدای آواز خواندن محلی ما راضبط کند. برادرم امیر صدایی خوش و دلنشین داشت ولی من صدایم چندان خوب نبود و گویا ضبط صوت هم با من لج کرد و قطع و وصل میشد و آوازم شبیه قوقولی قوقوی جوجه خروس شد. بازهم تفریح بود و سرگرمی.
برای روستای دیگرمان «بیمنجگان» هم سپاه دانشی آمد که همراه ایل به دیلگان (محل ییلاقمان نزدیک یاسوج) آمد. رختخواب و پتو و ملحفه سفید و تمیزی داشت که درآن خوابیده بود. شب سگ آبستنی هم آمده بود توی رختخوابش چند توله زاییده بود. اما معلم قبلی روستای بیمنجگان، آقای جمشیدی بود که به ما گفت: روز جمعه مهمان دارم؛ چند تا کبک یا تیهوشکار کنید و برایم بیاورید. روز بعد سؤالی کرد که جوابش را بلد نبودم. تنبیهم کرد که به گریه افتادم و گفتم یک دونه کبک و تیهو هم برایت نمیآوریم. البته فقط حرف بود. دستورش را اجرا میکردیم. خودمانیم، سؤالش ربطی به درس وکتاب ما نداشت. سؤال این بود که کاسه «کاسه پشت» (لاک پشت) برای چه خوب است؟ بعد ازتنبیه من توضیح داد که به گردن میش مرو (گوسفندمفو) آویز میکنند تا خوب شود. به اطلاعات عمومی ما خیلی افزوده شد! یک بار هم پسر همسایهمان به نام» شوجری» که کلاس اول بود، برای تمرین درسش به خانهاش رفتم. سؤالی ازش پرسیدم که بلد نبود. من هم شلوغش کردم که چرا بلد نیستی؟ خلاصه اهل خانوادهاش یکی به او گفت گوشش وال (پهن) است و چیزی نمیشود. دیگری گفت فیرش (دماغش) این جوری است. دیگری گفت این بچه ملا نمیشود، بهتر است برود دنبال خرها وگاوها. شوجری هم لج کرد و کتکی نوش جان کرد. فردا صبح به مدرسه نیامد که هیچ، بلکه دیگر هیچ زمانی به هیچ مدرسهای نرفت. این هم از درس یاد دادن من. خدا مرا ببخشد! برای امتحان نهایی ششم دبستان باید از مدارس همه روستاها جمع میشدیم دهدشت (کهگیلویه). در حیاط بزرگی جلسه امتحان شروع شد. سؤالها را با صدای بلند میخواندند. یکی از هم مدرسهایهای ما به نام محمد ذکی پرما (مشهور به آقای چیز)، نمیدانم چرا واجد شرایط شرکت در امتحانات نهایی ششم نشده بود. او هم لج کرده و میآمد روی دیوار و جواب سؤالها را که شنیده بود با صدای بلند برای ما میگفت. چندبار در این گوشه و آن گوشه حیاط تکرار شد تا بالاخره سرایدار و فراشها افتادند دنبالش و او را فراری دادند. حیف شد، نگذاشتند بیشتر به ما کمک کند.
ورود به دبیرستان
بعد از ششم ابتدائی، آماده رفتن به دبیرستان شهر بهبهان شدیم. یکبار که به بهبهان رفته بودیم، خانم دوست بقالمان، ما را از برق و سیم برق خیلی ترساند که اگر دست بزنید، برق شما را میگیرد. چند وقت بعد در صحرا با کمک چوپان دنبال گله رفته بودم که ناگهان حدود دومتر سیم در صحرا دیدم. با کلی ترس از سیم فاصله گرفته، ایستادم واز دور نگاه میکردم که چگونه بزها و گوسفندها از روی سیم رد میشوند، ولی برق نمیگیردشان. بعد از کلی فکر و تفحص، استدلالم این شد که بز و گوسفند و حیوانات را برق نمیگیرد. برق فقط آدمها را میگیرد. غافل از اینکه هر تکه سیمی برق ندارد. ولی الان فکر میکنم که زیاد هم استدلال بیربطی نبوده؛ چون آدم اگر فکر کند، کنجکاو شود و در بعضی امور سرک بکشد و حرفهای خلاف میل بزند، برق میگیردش. باید سر به زیر و سر به راه بود تا برق نگیردت!
آمدن رادیو به محل
آمدن رادیو هم خود داستانی دارد. ما بچهها اول فکر میکردیم که آدمهای کوچکی توی جعبه رادیو هستند وصحبت میکنند. یکی از راهزنان میرفت در جاده بندرها (دیلم وگناوه) قافلهها را غارت میکرد. همراه اموال غارتی رادیویی بود که روشن بود و کسی نمیدانست که چگونه آن را خاموش کند تا قافله بعدی از صدایش خبردار نشود. ناچار آن را محکم بر زمین کوبید تاخرد شدو صدایش خفه شد. به نظرم کار بسیار خوبی کرد. این رادیو هم از مظاهر تهاجم فرهنگی است. البته در زمان طاغوت. الآن اشکالی ندارد و برای پخش سخنرانی و …خیلی هم خوب است.
معلم بعدی ما پیرمردی بود بهبهانی. باز هم خدا رحمتش کند. مقرر نمود که علاوه بر مرغ و جوجه، باید هر روز یک چوب هیزم خشک هم بیاوریم. هیزمها را جمع میکرد ومی فروخت. آقا هم خوب جوجه کباب میخورد و هم یکی دو تا «کُرکُری» (سبد) مرغ پر میکرد و میبرد برای خانهاش در بهبهان. بیچاره معلمهای امروزی با این حقوقشان فقط میتوانند خواب آن جوجه کبابها را ببینند.
انشاء در مورد تابستان بود. برادرم امیر یا خودم نوشتیم که بعد از تعطیلات تابستان به مدرسه میآییم و برای آقا مرغ میآوریم. آقا با کلی اعتراض گفت: شما دو تا که همیشه کبک یا تیهوشکار میکنید ومی آورید، مرغتان کجا بود؟ یک روز هم انشاء در مورد بهار بود. به اصطلاح طبع شعری من گل کرد ونوشتم که:
بهار آمد که گلها چیدنی شد
دبستان خوب ما بستنی شد
بستنی شد را به معنای تعطیل شد، گرفته بودم. و چه خیطی کاشتم. غافل بودم از اینکه بستنی خوراکی خوشمزهای است در شهر. معلم بعدی ما آقای فضیل (اسفندیار) افراشته بود که به وی میگفتند ملا فضیل. مردی بومی و آشنای همه که احتیاجی به مرغ و جوجه کسی نداشت و با همه مهربان بود. روزی در ساعت قرآن باید آیهای را میخواندیم. نوبت که به من رسید، دستپاچه شدم و بدون گفتن بسم الله، شروع به خواندن آیه کردم. آقا گفت: اولاد میرزا علی (تک طایفه ما) جماعت کدامشان قرآن درست خواند که تو درست بخوانی؟ در کلاس خندهای شد و تفریحی. البته آقای کیامرث نامی هم همین نظر را داشت که از اولاد میرزا علی (ایل وتبار ما) آخوند پا نمیگیرد. ولی حالا ما از طایفهمان یکی در قم سالهاست درس حوزوی میخواند و ان شاءالله به زودی به محل میآید برای راهنمایی مسائل شرعیه و حلال و حرام. چشم به راهش هستیم که بیاید؛ از این نظر هم خودکفا شویم.
یک سال هم بر اثر خشکسالی از مسیر محلی به نام «لوداب» کوچ کرده و آمدیم. نمیدانم کدام روستایش بود، در کنار دهی بودیم. مرد باسواد (ملا) و محترمی بود. از فاصله دور آنور رودخانه یکی صدایش زد: آهای ی ی…. ملا سیاه، میخواهم گاوم را بشویم، آیا روزش خوب است؟ ملا هم با کمی تأخیر که احتمالاً میخواست کتابش را نگاه کند که ایام نحس و قمر درعقرب نباشد؛ جوابش را داد که: بشویید روزش خوب است.
سپاهیان دانش
بعدها سپاهیان دانش آمدند که خود تحولی بود. مدارس نو ساخته شدند و جیره غذایی برقرار شد. روزی یک سپاه دانشی ضبط صوتی آورد که صدای آواز خواندن محلی ما راضبط کند. برادرم امیر صدایی خوش و دلنشین داشت ولی من صدایم چندان خوب نبود و گویا ضبط صوت هم با من لج کرد و قطع و وصل میشد و آوازم شبیه قوقولی قوقوی جوجه خروس شد. بازهم تفریح بود و سرگرمی.
برای روستای دیگرمان «بیمنجگان» هم سپاه دانشی آمد که همراه ایل به دیلگان (محل ییلاقمان نزدیک یاسوج) آمد. رختخواب و پتو و ملحفه سفید و تمیزی داشت که درآن خوابیده بود. شب سگ آبستنی هم آمده بود توی رختخوابش چند توله زاییده بود. اما معلم قبلی روستای بیمنجگان، آقای جمشیدی بود که به ما گفت: روز جمعه مهمان دارم؛ چند تا کبک یا تیهوشکار کنید و برایم بیاورید. روز بعد سؤالی کرد که جوابش را بلد نبودم. تنبیهم کرد که به گریه افتادم و گفتم یک دونه کبک و تیهو هم برایت نمیآوریم. البته فقط حرف بود. دستورش را اجرا میکردیم. خودمانیم، سؤالش ربطی به درس وکتاب ما نداشت. سؤال این بود که کاسه «کاسه پشت» (لاک پشت) برای چه خوب است؟ بعد ازتنبیه من توضیح داد که به گردن میش مرو (گوسفندمفو) آویز میکنند تا خوب شود. به اطلاعات عمومی ما خیلی افزوده شد! یک بار هم پسر همسایهمان به نام» شوجری» که کلاس اول بود، برای تمرین درسش به خانهاش رفتم. سؤالی ازش پرسیدم که بلد نبود. من هم شلوغش کردم که چرا بلد نیستی؟ خلاصه اهل خانوادهاش یکی به او گفت گوشش وال (پهن) است و چیزی نمیشود. دیگری گفت فیرش (دماغش) این جوری است. دیگری گفت این بچه ملا نمیشود، بهتر است برود دنبال خرها وگاوها. شوجری هم لج کرد و کتکی نوش جان کرد. فردا صبح به مدرسه نیامد که هیچ، بلکه دیگر هیچ زمانی به هیچ مدرسهای نرفت. این هم از درس یاد دادن من. خدا مرا ببخشد! برای امتحان نهایی ششم دبستان باید از مدارس همه روستاها جمع میشدیم دهدشت (کهگیلویه). در حیاط بزرگی جلسه امتحان شروع شد. سؤالها را با صدای بلند میخواندند. یکی از هم مدرسهایهای ما به نام محمد ذکی پرما (مشهور به آقای چیز)، نمیدانم چرا واجد شرایط شرکت در امتحانات نهایی ششم نشده بود. او هم لج کرده و میآمد روی دیوار و جواب سؤالها را که شنیده بود با صدای بلند برای ما میگفت. چندبار در این گوشه و آن گوشه حیاط تکرار شد تا بالاخره سرایدار و فراشها افتادند دنبالش و او را فراری دادند. حیف شد، نگذاشتند بیشتر به ما کمک کند.
ورود به دبیرستان
بعد از ششم ابتدائی، آماده رفتن به دبیرستان شهر بهبهان شدیم. یکبار که به بهبهان رفته بودیم، خانم دوست بقالمان، ما را از برق و سیم برق خیلی ترساند که اگر دست بزنید، برق شما را میگیرد. چند وقت بعد در صحرا با کمک چوپان دنبال گله رفته بودم که ناگهان حدود دومتر سیم در صحرا دیدم. با کلی ترس از سیم فاصله گرفته، ایستادم واز دور نگاه میکردم که چگونه بزها و گوسفندها از روی سیم رد میشوند، ولی برق نمیگیردشان. بعد از کلی فکر و تفحص، استدلالم این شد که بز و گوسفند و حیوانات را برق نمیگیرد. برق فقط آدمها را میگیرد. غافل از اینکه هر تکه سیمی برق ندارد. ولی الان فکر میکنم که زیاد هم استدلال بیربطی نبوده؛ چون آدم اگر فکر کند، کنجکاو شود و در بعضی امور سرک بکشد و حرفهای خلاف میل بزند، برق میگیردش. باید سر به زیر و سر به راه بود تا برق نگیردت!
آمدن رادیو به محل
آمدن رادیو هم خود داستانی دارد. ما بچهها اول فکر میکردیم که آدمهای کوچکی توی جعبه رادیو هستند وصحبت میکنند. یکی از راهزنان میرفت در جاده بندرها (دیلم وگناوه) قافلهها را غارت میکرد. همراه اموال غارتی رادیویی بود که روشن بود و کسی نمیدانست که چگونه آن را خاموش کند تا قافله بعدی از صدایش خبردار نشود. ناچار آن را محکم بر زمین کوبید تاخرد شدو صدایش خفه شد. به نظرم کار بسیار خوبی کرد. این رادیو هم از مظاهر تهاجم فرهنگی است. البته در زمان طاغوت. الآن اشکالی ندارد و برای پخش سخنرانی و …خیلی هم خوب است.