دلنوشتهای بمناسبت سالروز شهادت معلم شهید «قباد روشنفکر»
16 ارديبهشت 1395 ساعت 0:49
میخواهم سخن بگویم از تو بوی بهشت میدهی و با ملائک هم پرواز گشتهای، سخن از تو که دریای معرفت و سجاده عشق و الفتی. از تو که نه شمع فروزان که خورشیدی هستی که روشنای وجودت را برای همیشه تاریخ نصیبمان کردهای. از شقایق سیرتی بگویم که خون خویش را در اهتزار قلم تقدیم نیستان حق نمود و آرامتر از پلک تقویم عمر خویش را در تمدید اوقاتی سبز بر ایمان بست تا دفتر بهاری علم و دانش شکوفه تا شکوفه از قلمایمان لبریز شود.
آنگاه که بازار عاطفه و صمیمیت در کوچه پس کوچههای روستا رونق چشمگیری داشت و ایل تمام صداقت و یکرنگی خود را ارزانترین قیمت به همدیگر نثار میکردند، از دامن خانوادهای نجیب و مذهبی فرزندی دیده به جهان گشود که ولادتش، دنیایی از شادی را به ارمغان آورد و خبر شهادتش، ایل وتبار تعلیم و تربیت را سیاهپوش کرد. این فرزند «شهید قباد روشنفکر» نام داشت.
درسال یکهزارو سیصدو سی و شش در بوستان خانواده بالید و رویش یافت و آنگاه که قدم به مهد علم و معرفت نهاد، آن چنان با صلابت و اراده پیش رفت که قلههای نصرت را یکی پس از دیگری تسخیر کرد. پس از سالها تلاش معلم عشق شد.
«شهید روشنفکر» معلمی بود که درس را با مرکب خون بر تارک تاریخ انقلاب مقدس ما نگاشت و به فرزندان این مرزو بوم درس آزادی و دلاوری داد.
اوبا شهادت خود به شاگردان مکتب انقلاب اسلامی آموخت، الفبای زندگی تنها در دو کلمه خلاصه میشود: عقیده و جهاد
معلمی دلسوز و با صداقت بود و در برابر فرزندان این مرز و بوم احساس مسئولیت میکرد و همه را به راه مستقیم زندگی متصل میکرد. وی مسئولیت مدرسه راهنمایی شهید مطهری شهر دهدشت را بعهده داشت. سنت مقدس ازدواج را بجا آورد که ماحصل آن یک فرزند دختر است. با آغاز جنگ تحمیلی گفتارش را با کردارش محک زد و به زیبایی در صحنه عمل پیروز شد؛ سرانجام در تاریخ شانزدهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ درعملیات بیت المقدس در فکه به بوستان با طراوت همیشه شاداب شهادت هجرت نمود.
شهید روشنفکر در وصیت به پدر و مادرش میگوید: پدر و مادر مهربانم نکند خدای ناکرده گریه و زاری کنید که کسی فکر کند فرزندتان مرده، چون من نمردهام بلکه نزد خدای خویش روزی میگیرم، من ندای رهبرم را لبیک گفتم.
بابا جون؛ چه نسبتی بین تختههای سیاه در کلاسهای درس و جبهههای نبرد بود که تو، خط نور بر پهنه آنها نگاشتی و رمز جاودانگی را به انسان خاکی آموختی. چگونه میتوان اوج لحظههای ایثار و مردانگیات را تصویر کرد که معلم مهر بودی وآموزگارشجاعت و دلسوزی؟ تو که جاودانهترین سرودهای هستی را از حنجره قلم و تفنگ سردادی، تو سبز زیستی و با نثار خونت طراوت باغ دانایی و معرفت را جاودانه کردی.
بابا جون؛ چگونه میتوان یادت را پاس داشت که در وسعت سبز تختههای سیاه، خوشههای نور کاشتی و شادابی فصل یاس را مدرسه بخشیدی، چگونه میتوان از تو گفت که نگاه مهربانت پیوند زمین و آسمان بود و دستهایت اسطوره مهر، تو از خاک به افلاک رسیدی و از کویر به ملکوت گل سرخ کوچیدی.
بابا؛ براستی تو را چگونه باید توصیف کرد؟ معلمی وارسته که خاطره مهربانیت هنوز ذهن کلاسهای درس را آکنده است یا عابدی سبز پوش که طنین نیابت هنوز در میان نخلهای بیسروو خاکریزهای زخمی رها شده موج میزند رادمردی سلحشور که غریو فریادها و طنین گامهای استوارش سپاه خصم را به هزیمت وا میداشت.
باباجون؛ واژهها وامدار توست و قلم یادگار غریزی که رسالت سبزت را به واماندگان کاروان شهادت میسپارد تا حرمت پیشانی بندت همچنان پیش رویم باشد و راهت مسیری سبزصراط مستقیم را به نسلهای آینده مینمایاند. شهادت را برگزیدی تا معلم مدرسه هماره باشی.
بابا، راستی چگونه میشود از مجاورت تخته سیاه به ملکوت گل سرخ پر کشید؟ چگونه میشود از ثری به ثریا رسید؟ چگونه میشود از ذره بودن رست و خورشید شد و چگونه میشود از دل خویش نور به آفاق تمام تختههای سیاه تاریخ داد؟ جواب تمام چراها را چه خوب و مستدل به من آموختیای آینه زلال صداقت. معلم شهیدم من قصههای زیادی شنیدهام از قصه فریاد تا شیرین، و از خلوت باران در شب اما هیچگاه قصهای را که تو برایم گفتی فراموشم نمیشود. یادت هست میگفتی شهید شمع ایثار برای پروانه، و شهید عطر گلهای شقایق برای بلبلان عاشق است. و من هنوز ماندهام برای تو چه قصهای بنویسم که تو عاشق بودی اما نه به عشق فرهاد، تو که شمعی بودی اما نه برای پروانه بلکه برای هماره تاریخ که آفاق تختههای سیاه را روشن میکند.
بابا جون چه کسی باور داشت هم نشینی قلم و ارپی چی را؟ چه کسی باور داشت که میتوان کلاسهای درس را به فراسوی زمان و مکان وسعت داد؟ چه کسی باورداشت که درس ایمان و شجاعت را اینچنین ناب به مشتاقان آموخت؟ چه کسی...؟
کد مطلب: 178593