تاریخ انتشار
جمعه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۰۳
کد مطلب : ۱۰۴۹۹۹
بانمکترین تاکسی ایرانی!/ ۶۷ سال انتظار برای بازگشت به خانه/ وجود ۱۸نماد شیطانپرستی در مشهد!/ ما، پولها و وزیر
۰
کبنا ؛
در این پست برخی از خبرهای ایران و جهان را مشاهده میکنید.
بانمکترین تاکسی ایرانی!

«قند عسل» لقبی است که همکارانش به او دادهاند! به کسی که صاحب بانمکترین تاکسی ایران است.
زهرا شاهرضایی: وارد تاکسی «علیرضا قندی» که میشوم، فقط چند دقیقه طول میکشد که در و دیوار آن را برانداز کنم. سقف، داشبورد، جلوی آیینه، پشت شیشه و هر جایی که بشود، را پر کرده از عروسکهای ریز و درشت. از عکسالعمل آدمهایی که از کنارمان رد میشوند، میتوان فهمید بقیه هم مثل من از دیدن این تاکسی هیجانزده شدهاند. چشم از عروسکها که برداشتم نگاهم افتاد به مردی سیوچند ساله با عینک دودی و ژستی مردانه و همین باعث شد که باور نکنم همه این کارها را او انجام داده است و وقتی سر صحبت را با او باز میکنم، متوجه میشوم که این عروسکها فقط برای تزیین تاکسی نیستند. آقای قندی با این عروسکها زندگی میکند!
تاکسی عروسکی، کشتی نوح یا اتاق خواب بچهها؟!
متولد سال ۵۸ است؛ اما خودش را دهه شصتی میداند. راننده شدنش را از بد روزگار میداند و «رفیق ناباب» را مقصر اصلی این داستان. از چگونگیاش که میپرسیم با خنده میگوید: «در خانواده ما فقط من دیپلمه هستم. پدر و مادر من هر دو مهندس هستند و کلا همه تحصیلکردهاند. البته اصلا نمیخواهم به رانندهها و همکاران خودم توهین کنم؛ اما از من انتظار میرفت که تحصیلات دانشگاهی داشته باشم. البته من هم در رشته مهندسی کشاورزی قبول شدم؛ اما متاسفانه ادامه تحصیل ندادم.» وقتی به او میگویم که هنوز هم برای ادامه تحصیل دیر نشده میخندد و میگوید: «پس کی به اینا برسه؟! کی عروسک اضافه کنه؟ زندگی خرج داره!» از کودکی عاشق حیوانات بوده و اگر میتوانست به عقب برگردد، حتما دامپزشک میشد. همین علاقهاش به حیوانات باعث شده که عروسکهای آنها را هم دوست داشته باشد. میگوید که اول در ماشینش فقط یک عروسک از سگ، گوسفند و الاغ داشته و کمکم تعداد این حیوانات را زیاد کرده است. تاکسی عروسکی، کشتی نوح و اتاق خواب بچهها عناوینی است که مسافران به تاکسی او دادهاند و اتفاقا همین واکنش مثبت مسافران مهمترین انگیزه او برای این کار بوده است.

نسل ما عاشق عروسک است!
وقتی از او میپرسم که بچههایی که وارد تاکسی میشوند، بهانه این عروسکها را نمیگیرند، میخندد و میگوید سوال جالبی است؛ اما جواب خودش جالبتر است: «کودکان دهه شصت بیشتر به این عروسکها علاقه دارند. من و همنسلیهایم با دیدن این عرسکها یاد کودکیهای خود میفتیم. دورانی که شاید کلا یک عروسک داشتیم آن هم عروسکی که مادرهایمان درست میکردند. بچهها نسبت به بزرگترهایشان چشم و دل سیرترند؛ چون آنقدر عروسک دارند که دیگر اینها خیلی برایشان جذابیتی ندارد.» از تمام دههها عروسک دارد. از پلنگ صورتی و قورقور و شیرشاه گرفته تا عروسکهای دهه اخیر مثل اسکندر، رنگو، سالیوان و مینیوم. از محبوبترین عروسکش که سوال میکنم، جدی میگوید: «نه نمیگویم چون ممکن است بقیه بریزند سر آن یکی و او را کتک بزنند!» بلافاصله یاد داستان اسباببازیها میافتد و میخندد. بعد عروسک کوچکی را درست جلوی ماشین نشانم میدهد. دلیلش را هم میگوید: «این عروسک را دوست دارم چون خیلی شبیه دخترم است.» و وقتی میگویم پس دخترتان را بیشتر دوست دارید، میگوید نه؛ اما میخندد و میگوید: «اگر نمینویسید، بگویم.» آقای قندی یک دختر ۸ ساله و پسری یازده ساله هم دارد و بر خلاف گمان بعضی مسافرانش به خاطر نداشتن بچه، به عروسکها علاقهمند نشده است.

ماشینها در خیابان مرا اسکورت میکنند
«من و تاکسیام سوژه مردم هستیم.» میگوید که در خیابان همیشه مرکز توجه است. ماشینهای زیادی بودهاند که برای دیدن ماشینش سبقت گرفتهاند یا سرعتشان را با او تنظیم کردهاند تا بیشتر و بهتر بتوانند این خانه عروسکی متحرک را تماشا کنند: «یک بار که با خانواده در جاده بودیم و به سمت کاشان میرفتیم، هیچ ماشینی جلوتر از من حرکت نمیکرد! چون همه یا کنار من بودند یا پشت من بودند و منتظر بودند که به کنار ماشین من بیایند و داخل ماشین را نگاه کنند. سپس سبقت میگرفتند تا گروه بعدی و همین طور تا خود کاشان همه ماشینها مرا اسکورت میکردند!» به غیر از مردم، رانندههای دیگر و همکارانش هم او را دوست دارند. میان صحبتمان چند باری جلو میآمدند و میگفتند: «قندی ما کارش خیلی درسته!»

دوست دارم سهمی در شاد کردن مردم داشته باشم
در تاکسیاش یک دفتر نظرسنجی هم دارد که در آن مسافران برایش یادگاری مینویسند. برای نظر مسافران ارزش زیادی قائل است؛ تا حدی که بعضی از عروسکها را به خواست آنها خریده است. خاطرات جالبی هم از آنها دارد: «خانمی در دفترم نوشته است که اینجا با همسرش آشنا شده و ازدواج کرده است. خانم دیگری هم که در آستانه طلاق پایش به این تاکسی باز شده بود، برایم نوشت که تاکسی شما باعث شد که برگردم به دوران کودکیم و همین بعدا انگیزهای شد که به زندگی مشترکم برگردم.» خیلیها بودهاند که با سگرمههای درهم وارد تاکسی عروسکی شده و با لبهای خندان، از آن پیاده شدهاند. خاله کوکب را به سفارش مسافر تبریزیاش خریده و برنارد را به خواست یکی دیگر. مناسبتها در طراحی تاکسیاش بیتاثیر نیستند. چراغی که زیر صندلیهای عقب تعبیه کرده است، هر شب یک رنگ دارد و در زمان اعیاد چشمکزن میشود. دو سالی هم هست که موقع عید نوروز سفره هفتسین در ماشینش میچیند.
«رنگو» کمکرانندهام است

تاکسیاش کمکراننده هم دارد. قبلا یک الاغ کمکرانندهاش بوده و الان یک رنگو! با خنده میگوید: «احتمالا همین رنگو کمکرانندهام بماند. دست فرمونش خوبه!» وقتی از عروسکهایش حرف میزند انگار از بچههایش صحبت میکند. آنها را هر چند وقت یک بار حمام میبرد و اتو میکند و لباسهایشان را پشت شیشه عقب یا به قول خودش «بالکن» آویزان میکند. این لباسهایی که همسرش برای الاغ تاکسی عروسکی دوخته، یک بار هم سوژه پلیس شده است: «در خیابان بودم دیدم یک نفر پشت بلندگو میگوید لباسها خشک شد جمعشون کن! نزدیکتر که آمد دیدم یک افسر پلیس است. دستی تکان داد و با خنده رد شد.» رابطهاش با پلیس و قانون هم خوب است و از وقتی که تاکسیدار شده فقط سه بار جریمه شده است.
نام تک تک دوستان عروسکیاش را میداند و از هر کدام خاطرهای دارد. یکی از آنها عروسک شیری است که یادگاری جام جهانی ۱۹۹۸ است. میگوید اولین باری که فوتبال ایران به جام جهانی رفته، این عروسکها را در استادیوم آزادی پخش میکردهاند. دیگری «مستر دماغ» است که از بیمارستان محک برای کمک به کودکان سرطانی خریده است. کلا عروسک یادگاری زیاد دارد. چه آنهایی که اعضای خانوادهاش به او یادگاری دادهاند چه عروسکهایی که مسافران به او هدیه دادهاند و حالا آنقدر عروسک دارد که شیفتی جایشان را با هم عوض میکنند: «خرسهای من برعکسند و خواب تابستانی و بهاره میروند و الان مینیومها به جای آنها آمدهاند!» برخی عروسکهای آقای قندی پدر و مادر دارند و اجازه دارند هر چند وقتیکبار بار مرخصی بروند و به پدر و مادرشان سر بزنند: «این مککوئیل [اتومبیل اسباببازی] را عید فرستادم مرخصی!»

۳۶۰۰ تا لایک خوردم
چند سالی میشود که پیج فیسبوک دارد. اوایل به فکر فعالیتهای مجازی نبوده؛ اما اتفاقی باعث شده که پیج رسمی برای خودش بزند: «آن زمان که فیسبوک نداشتم بعضی دوستانم میگفتند که در فیسبوک صفحه داری؟ عکسهای ماشینت را در فیسبوک دیدهایم. کسانی که وارد ماشین من میشدند، از آن عکس میگرفتند و به اسم خودشان منتشر میکردند و از اینجا بود که تصمیم گرفتم خودم صفحه شخصی داشته باشم.» خیلی زود هم در فیسبوک کارش میگیرد و به گفته خودش لایک میخورد. خودش به تعداد لایکهایش افتخار میکند: «من با اینکه فرد مشهوری نیستم، لایکهایم گاهی وقتها به اندازه یک هنرمند یا بازیگر است.» از طریق همین شبکههای مجازی با ایرانیهای خارج از کشور ارتباط دارد و با آنها دوست شده است؛ تا جایی که وقتی به ایران میآیند، ترجیح میدهند با تاکسی او جابهجا شوند. از همکارانی که شبیه او تاکسیهای عجیبوغریب دارند، خبر دارد. تاکسی شکلاتی، تاکسی کتاب و تاکسی طبیعت از دیگر تاکسیهای عجیبوغریب اما بانمک هستند.
آقای قندی دوست دارد در کنار تاکسیاش، یک اتومبیل شخصی هم داشته باشد؛ اما باز هم سمند سبز. در پایان مصاحبه، دفتر یادگاریاش را به من میدهد تا هم یادگاری بنویسم هم پیشنهاد بدهم برای عروسک جدید و وقتی مینویسم: «جای فامیل دور خالیه» میخندد و میگوید: «پسرعمهزا را بیشتر دوست دارم!»
جزئیاتی از زندگی شخصی آیت الله بهجت

فرمودند: بسم الله الرحمن الرحیم. بله آقا شاه هم رفتنی ست. او هم می تواند برود. و آقای حاج آقا روح الله خوب مقابل شاه ایستاده.
فردا نوشت: آیت الله علی اکبر مسعودی خمینی از شخصیت های برجسته حوزوی و انقلابی است که تجربه سالها شاگردی و همراهی با آیت الله بهجت را داشته است. ۱۳ سال در خارج فقه و اصول و رفت و آمد به همراه آیت الله مصباح در محضر آیت الله بهجت جزئیات جالبی از زندگی این فقیه نامدار را به ایشان شناسانده است.به مناسبت سالگرد وفات آیت الله العظمی بهجت به سراغ ایشان رفته و به گفتگو نشستیم:
آیت الله بهجت اسطوره دینیای بودند که در شاخه های مختلف زندگی شان حرف برای گفتن است. ابتدا از جانب شخصی زندگی ایشان می خواهیم از زبان شما بشنویم.
بنده دقیقا در زندگی خانوادگی ایشان نبودیم، ولی سالیان طولانی در محضر ایشان بودیم و مطالبی هم در این خصوص به دست آورده ایم. آیت الله بهجت در مقام علمی و در مقام روحی یک مقامی داشتند که کمتر کسی می توانست متوجه بشود. آنقدر کتوم بودند که افراد به راحتی از کرامات ایشان مطلع نمی شدند مگر اینکه سالیان سال با ایشان مراوده ای داشته باشند. اما از روزی که بنده و آقای مصباح با ایشان آشنا شدیم که درس فقه طهارت را خدمت ایشان شروع کردیم، در اوایل درس را در مدرسه فیضیه نه در اتاق ها، در یکی از این فضاهای باز جلو اتاق تدریس می کردند. ایشان روی خاک ها به سادگی می نشستند و شاگردان ایشان نیز همانند ایشان به سادگی روی خاک می نشستند. زمستان که می شد مشکل می شد. البته تابستان و بهار مشکل آنچنانی نبود. بعد از مدتی ما به ایشان عرض کردیم که اینجا مناسب نیست، متوجه درس نمی توانیم بشویم. ایشان فرمودند منزل ما هم مانعی ندارد. اگر می خواهید بیائید منزل. از آن روز به منزل رفتیم. در منزل اولی ایشان که پشت مسجد فاطمه گذرخان قم است، دو سه اتاق داشت، که ما در یکی از اتاق ها بودیم. یادم است ایشان دو سه تا قالی داشتند در خانه شان که اگر به من کلا می دادند پنجاه تومان نمی خریدم. در اتاق های دیگرشان گلیم بود. قال ی اصلا وجود نداشت. در اتاق اندرونی که من یک مرتبه رفتم آنجا کرسی گذاشته بودند و یک لحاف معمولی هم آنجا بود. حتی من نگاه کردم ببینیم خب کتابهای ایشان احتیاج به قفسه دارد. قفسه این کتابها کجاست. دیدم اصلا این کتابها قفسه ندارد. کتابها روی زمین کنار دیوار چیده شده بود و یک تشکی هم در آن اتاق بود که فکر می کنم برای بیست سال پیش بود. به قدری ساده بود که حد ندارد؛ با اینکه خودمان هم طلبه بودیم و نه خانه ای داشتیم، و نه منزلی، طلبه های آن زمان هم که اصلا توانایی مالی ای نداشتند. وقتی ما در زمستان می رفتیم در سرمای زمستان گرم کردن این اتاق مشکل بود. گفتن این مطالب آسان است ولی در اصل اینگونه نیست. من تصورم این بود که ایشان چون پول ندارند اینگونه زندگی می کنند، ولی بعد می دیدیم که نه در همین مواقع به طلبه ها پول و برنج می داد.
این اتفاقات در چه سالی بود؟
حدود سال ۳۶٫ در تمام طول این چند سالی که خدمت ایشان بودیم، ایشان یک گونی برنج به بنده دادند که گونی برنج را آورده بودیم خانه، و به خانواه گفتیم برنج را آقای بهجت داده، کم مصرف کنید و اصلا به تبرک مصرف کنید. من فکر می کنم حدود یک سال این گونی برنج را داشتیم. نظر من این است که ایشان واقعا اینگونه نبود که نتوانندچند قالی نو برای خود تهیه کنند، ولی کسی که از خود بگذرد و خودش را نبیند اینها برایش مسئله ای ندارد، ایشان خودش را نمی دید. از نظر خرج روزانه یادم می آید یک بقالی ای بود زیر گذر که از آنجا یک کیلو پیاز و یا سیب زمینی می خریدند. زندگی بسیار زندگی ساده ای بود، نه اینکه خودش را بزند به سادگی. معتقد بودند چه لزومی دارد که انسان زندگی آن چنانی داشته باشد و فرش آن چنانی زیر پای ش بیندازد. زندگی شان ساده بود، ولی از نظر فهم و درک زندگی، زندگی ایشان بالاتر از سطح و درک عموم برخوردار می شد. اما در عین حال اینگونه زندگی می کردند.
ایشان شبها بیدار بود و صبح ها حتما یکی دو ساعت به اذان بیدار می شدند. من یادم می آید به پسر ایشان شیخ علی بهجت گفتم که علی آقا ایشان که آب گرم ندارد، در این سرمای زمستان بدون آب گرم که نمی شود وضو گرفت، ایشان گفتند که احتیاجی به آب گرم نداریم. در آن سالها همانند الان مرسوم نبود که حمام ها در خانه ها باشند. حمام ها بیرون از خانه بود، اگر آب گرمی می خواستند باید روی چراغ های نفتی و فیتیله ای آن آب را می گذاشتند. ایشان در آن منزل خوب بود حدود ده پانزده پله می رفتند پائین تا بروند از آب انبار آب بیاورند، و بیایند بالا.
اینها زندگی هایی بودند که ما همینطور در خصوصش راحت فکر می کنیم، اما کسی مثل آیت الله بهجت که ۳ فرزند داشت، یک دختر داشت وهمسر و رفت و آمدهای فراوانی به منزل ایشان می شد. این زندگی ساده ای است که ما قطعا نمی توانیم مثل آن زندگی کنیم.
می فرمائید که همانند سادگی زندگی آیت الله بهجت نمی توانیم دیگر زندگی کنیم. چرا؟
هم به خاطر رفت و آمدهایی که به منزلمان می شود، حضور اقوام و دوستان و آشنایان در منزل، ممکن است خجالت بکشیم. مثلا فامیل های می آیند منزل ما و ما یک فرش مناسب هم زیر پا نداشته باشیم. ولی ایشان آنقدر روح بزرگ و متعالی داشتند که این مسائل برای شان مسئله نبود. ما فکر می کنیم این مسائل زیبایی و زینت ماست. ایشان اینگونه فکر نمی کردند معتقد بودند زیبایی ای زیبائی است که از درون ایشان تراوش کند.
خوراک ایشان چه بود؟
ما که به دفتر ایشان می رفتیم، در روزهای معمولی و عادی هیچ پذیرائی از دیگران نمی کردند. فقط درروزهای عید بود که ایشان یک چایی به مهمان ها می دادند. شیرینی و میوه که اصلا ایشان نمی دادند. زندگی، زندگی بسیار ساده ای بود. من بعضی اوقات به علی آقا می گفتم که آقا امروز چه خورده اند، علی آقا میگفتند نون و پنیر و چای شیرین. می گفتم ظهر که نون و پنیر و چای شیرین نمی شود خورد. می گفتم من غذا می خواهم برای ایشان درست کنم و بیاورم، علی آقا می گفتند غذا هست ولی ایشان نمی خورند. صبح نون و پنیر و چای شیرین، ظهر نون و پنیر و چای شیرین، شب یه مقداری نون ماست و برنج بسیار بسیار بی روغن یا کم روغن و گوشت که بسیار بسیار کم من می دیدم ایشان مصرف کنند. خب این مسائل باعث می شود که روح انسان بزرگ شود. این زندگی شخصی ایشان بود.
چطور با ایشان آشنا شدید؟
در خمین بودم و کلاس پنجم دبستان. من و مرحوم آیت الله رضوانی، به همراه آیت الله جلالی خمینی همدرس و همبحث شدیم که خودش کتابی نیاز دارد برای بازگو شدن.
وقتی آمدیم قم روزی با آیت الله مصباح از صحن بزرگ فاطمه معصومه رد می شدیم دیدیم یک آقایی جلوی یکی از این مقبره ها نشسته و بسیار انسان نورانیای ست. در آن لحظه نورانیت ایشان خیلی ما را گرفت. من به آقای مصباح گفتم که این آقا را شما می شناسید؟ گفت: بله. ایشان آقای بهجت اند. من درسشان می روم. من با آقای مصباح اوقاتم تلخ شد و گفتم چطور من و شما همه درس و بحث مان و کلاس های مان به نوعی با هم هست ولی الان که در کلاس ایشان حضور یافتی به من چیزی نگفتی؟ حدود دو سال و خورده ای بود که ایشان می رفت و من نمی دانستم. بعد از اینکه ایشان گفت و من آیت الله بهجت را دیدم با هم به درس ایشان می رفتیم. و لذا آقای مصباح ۱۵ سال حدودا در درس ایشان و من حدود ۱۲ -۱۳ سال در درس ایشان رفتم. ما می رفتیم منزل شان، بعد از اینکه از منزل درس خارج فقه ایشان منتقل شد به جایی دیگر و خواستند منزل را که در طرح شهرداری بود می خواستند خراب کنند خلاصه منزل عوض شد. من به منزل جدید هم رفتم و هم به اتاق درس منزل شان و هم به اندرونی. زندگی ایشان در هر دو منزل هیچ فرقی با یک دیگر نداشت. و ایشان یک اتاق کوچکی بود که بغل آن یک ساختمان و دستشوئی بود که کنار اتاق بود. من فکر می کردم که حالا که رفتند در منزل جدید یک مقداری وضع زندگی و منزل را بهتر کرده اند ولی دیدم نه هیچ فرقی نکرده.
از آن روز که آقای بهجت را در حرم حضرت معصومه دیدیم دیگر به درس شان رفتیم و بعد آیت الله مصباح تعریف می کردند که ایشان از شاگردان آقای قاضی بودند. و آقای قاضی از شاگردان ملا حسین قلی بودند و ایشان از نظر عرفانی خیلی سطح بالائی دارند. روزها می رفتیم خدمت آیت الله بهجت و بعضی اوقات مسائلی را ایشان می گفتند که کأنه داشتند وضعیت ما را بازگو می کردند..
یک روز یادم هست بعد از نهضت ۴۲ و ما برای ملاقات با ایشان از قبل می رفتیم تا به موقع برسیم. ایشان خیلی منظم بودند و همه کارها را سر وقت انجام می دادند. حتی چند دقیقه دیر و زود نمی شد. با آقای مصباح داشتیم صبحت می کردیم که شاه رفتنی ست و آیا می توان بیرونش کرد؟ مشکل است؟ یا نه؟ آن وقت می گفتیم آقای خمینی و امام هنوز نمی گفتند. می گفتیم آقا روح الله می توانستند این کار را بکنند یا نه؟ تا رسیدیم به دفتر و تا ایشان آمدند و نشستند، فرمودند: بسم الله الرحمن الرحیم. بله آقا شاه هم رفتنی ست. او هم می تواند برود. و آقای حاج آقا روح الله خوب مقابل شاه ایستاده. هر که می خواهد باشد. اگر کار برای خدا باشد به نتیجه می رسد. همان چیزهایی که ما می گفتیم ایشان هم تاکید کردند.
بعد از انقلاب من خدمت ایشان می رفتم تا وقتی که رفتیم به تولیت حرم حضرت معصومه و گنبد حرم و ماجرای طلا شدن گنبد حرم که جریان مفصل خود را دارد.
وضع مالی شما در دوره طلبگی چطور بود بعد از طلبگی چطور بود؟
پدرم با همه مشکلات می گفت هر جور شده تو باید درس بخوانی و بروی قم. و وضع زندگی بسیار محقر بود. و رفتیم قم. در قم هم زندگی مان بسیار ساده بود. من اگر این را بگویم ولو اینکه ما در روز سه قران می توانستیم پیدا کنیم و می دادیم یک نان سنگک و ثلثش را صبح می خوردم و ثلث دیگر را ظهر و ثلث دیگر را شب. اینها زندگی ما بود. اینها افسانه نیست. واقعیت است. منتهی در عین حال خیلی سر حال و با ذوق و شوق و هیچ نگرانی ای هم نداشتیم. بعضی اوقات هیچی نداشتیم. بعضی اوقات من پول داشتم و می رفتم با دیگران تقسیم می کردم و بعضی اوقات دیگران. اینجوری زندگی می کردیم و زندگی ما خیلی ساده بود. وقتی رفتیم منزل آقای بهجت، زندگی ایشان با آن همه وضعیت بد ما زندگی ایشان ساده تر بود.
آنچه که برای ما الگو بود رفتار آقایان و فضلا و طلبه ها بود که بر روی ما اثر گذاشت. اینها خیلی برای ما آموزنده بود.
لطفا یک مقایسه ای از وضعیت مالی و معیشتی زندگی امام و آیت الله بهجت کنید و بفرمائید چه تفاوت هایی در این دو زندگی دیده می شد؟
اینها دو جهت داشتند. دو نوع زندگی داشتند. آقای بهجت از اول طلبگی و بچگی در زندگی خیلی ساده ای زندگی کردند. ولی امام خمینی در یک زندگی سطح بالاتری زندگی کرده بودند. پدر امام خمینی در خمین مورد ارادت همه بودند و آقائی می کردند در خمین. این آقایان از کسانی بودند که در خمین آقا بودند. امام در چنین خانواده ای رشد کرد. و امام هم از آن اموال پدری حدود ماهی ۴۰۰ – ۵۰۰ تومان در سال به ایشان تعلق می گرفت و با همان زندگی می کرد. و توقعی نبود که امام مثل آیت الله بهجت زندگی کند. اما نکته بسیار مهم و جالب این است که امام با این وضع خوبی که داشتند چرا این قدر ساده زندگی می کردند؟ مثلا اگر می فرمودند نیم کیلو گوجه چیز را بگیر و وقتی خادم ایشان به جای نیم کیلو، یک کیلو می خرید می گفت برو پس بده. چرا وقتی گفتم نیم کیلو رفتی یک کیلو خریدی؟
توقع این نبود که امام مثل آیت الله بهجت زندگی کند؛ اما در عین حال بسیار ساده زندگی می کردند. ساده در حیطه شخصیت خودشان و با توجه به دارائی شان. و هر کدام در نوع خودش منحصر به فرد است.
وضعیت مالی خودتان در این ایام چگونه بود؟
در همان ایام که من زندگی خوبی نداشتم و سنگک را به سه قسم تقسیم می کردم و بعد ازدواج کردم. بعد رفتم پیش ایشان و گفتم که آقا ما یک وضع بد مالی ای داریم و دعا بفرمائید. ایشان فرمودند هر روز یک دعائی را می گویم و به هیچ کس هم نباید بگوئی به هیچ وجه و هر وقت توانستی بخوان. من از روزی که این را گرفتم و خواندم تا الان بی پولی نکشیده ام.
از جمله مهم ترین توصیه های اخلاقی آیت الله بهجت چه بود؟
ایشان همیشه توصیه شان این بود که در تمام امور و در تمام جهات و در تمام زندگی فقط خدا را حاکم بدانید و بس. هیچ کس دیگر کاره ای نیست. این نصیحت کلی دائمی و شبانه روزی ایشان بود. فقط او و بعد اوست که همه چیز را درست می کند. اگر کسی بتواند اینگونه باشد زندگی الهی ای دارد.
۶۷ سال انتظار برای بازگشت به خانه

فلسطینیها بعد از بیش از ۶ دهه، هنوز کلید خانهشان را نگه داشتهاند و امیدوارند به خانه برگردند.
مسعود شایگان: روز یازدهم نوامبر سال ۱۹۴۸ تصمیم کشورهای عضو سازمان ملل سرنوشت فلسطینی ها را تغییر داد. در آن زمان، ۳۳ کشور از جمله آمریکا، به تاسیس کشوری به نام اسراییل در اراضی متعلق به خلق فلسطین رای دادند. بر طبق این طرح، اسراییل صاحب ۵۶ درصد از اراضی مناطقی می شد که قرن ها در اختیار فلسطینی ها قرار داشت.
شورای خلق یهود که در طول قیمومیت بریتانیا بر فلسطین به فکر انتقال یهودیان به اراضی فلسطین بود، با پایان یافتن این قیمومیت در روز چهاردهم ماه می سال ۱۹۴۸ تاسیس کشور اسرائیل را اعلام کرد. از آن زمان این روز در میان فلسطینی ها به «روز نکبت» معروف شد. در ماههای اول اشغال با پشتوانه نظامی این شورا که با نام هاگانا شناخته می شد هزاران فلسطینی از خانه و مزارع خود رانده شده و در اردوگاه هایی که توسط سازمان های بین المللی برپاشده بود اقامت گزینند.
در اولین سال از این اشغال بیش از ۷۵۰ هزار فلسطینی از سرزمین های خود آواره شدند و ۴۰۰ روستا نیز نابود شد.

این پناهندگان و نسل فرزندان آن ها آواره اردن، لبنان، سوریه، کرانه باختری و نوار غزه شدند. بیش ترین تعداد پناهنده ها به اردن رفتند و ۱ میلیون و ۱۰۰ هزار نفر نیز در نوار غزه ساکن شدند. از طرفی با توجه به این که اشتغال در بسیاری از مناصب برای این مهاجران در کشورهای میزبان ممنوع است، در وضعیت اسفباری به سر می برند. این مهاجران در اردوگاه هایی مستقر هستند که در سالهای اولیه تنها به منظور اقامتگاهی موقت ساخته شده بود اما اکنون به اقامتگاه دائم آن ها تبدیل شده است.
«کامله الصفی» یکی از پناهندگانی است که در سن ۸۷ سالگی هنوز کلید خانهاش در فلسطین را نگاه داشته است.

فلسطینیها بعد از بیش از ۶ دهه، هنوز کلید خانهشان را نگه داشتهاند و امیدوارند به خانه برگردند.
ما اشغال گریم!
چندی پیش در پروژه ای ۹۵۰ سرباز سابق اسرائیلی جلوی دوربین و ضبط صوت ایستادند و به ظلمی که از سوی ارتش اسرائیل به فلسطینیها تحمیل میشود، شهادت دادند. پروژه "Breaking the Silence" در اسرائیل یک دهه است که شهادت سربازان سابق ارتش اسرائیل و مشاهدات شخصیشان از ظلم، خشونت، سرکوبى که در ارتش اسرائیل است و فلسطینیان را نشانه گرفته، جمعآوری و ثبت میکند. در «یوم النکبه» یا همان «روز نکبت» فلسطینیها، اعضای این پروژه در یکی از میدانهای اصلی تلآویو ایستاده بودند و ده ساعت تمام شهادت سربازان از ظلم و سرکوب را با صدای بلند خواندند.

فرماندهانی که دستور کشتار فلسطینیهای غیرمسلح را داده اند، در اعترافات خود می گویند چون دنبال ترفیعاند یا حوصلهشان سر رفته به سربازان دستور می دادند: «با عربدهکشی و فحاشی وارد روستا شوید و زمین کشاورزی را تخریب کنید تا فلسطینی مستاصل به سوی تان سنگی بیاندازد و با خیال راحت شلیک کنید!»
مدیر پروژه "Breaking the Silence" میگوید: «ما اسرائیلیها انگار یادمان رفته که اشغالگریم، اشغال برای ما عادی شده، بخشی از طبیعت ما و امر ثانویه نه چندان مهم. همین است که باید ایستاد و ساعتها و ساعتها این ظلم و سرکوب را با صدای بلند فریاد کرد تا گوشها گریزی از شنیدناش نداشته باشند.»
وجود ۱۸ نماد شیطانپرستی در مشهد!

هتل هفت ستاره ۳۶ طبقه بر روی کوه نیز از دیگر تخلفات شهری مشهد است که با ورود رهبری مشکل حل شد.
خبرآنلاین نوشت: رئیس کمیسیون امر به معروف و نهی از منکر شورای اسلامی شهر مشهد از وجود ۱۸ نماد شیطانپرستی در مشهد و حقوق ۱۰ میلیونی شهردار این شهر خبر داد.
حجتالاسلام علیاصغر لطفی در نشست خبری اظهار کرد: برخی سازمانها تخلفات گستردهای را در شهر انجام دادهاند، ارشاد در بهترین موقعیت پارک ملت ساختمانی احداث کرده که به هیچ وجه قانونی نیست، همچنین در پارک کوهسنگی مشهد حدود ۱۸ نماد شیطان پرستی وجود دارد.
رئیس کمیسیون امر به معروف و نهی از منکر شورای اسلامی شهر مشهد تصریح کرد: هتل هفت ستاره ۳۶ طبقه بر روی کوه نیز از دیگر تخلفات شهری مشهد است که با ورود رهبری مشکل حل شد.
لطفی با بیان اینکه هماکنون حقوق مصوب شهردار توسط وزارت کشور ۳ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان است، گفت: در این موضوع میان برخی افراد در شورای شهر اختلافاتی وجود دارد به گونهای که حقوق مصوب ایشان ۳ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان بوده اما دریافتی از شهرداری حدود ۱۰ میلیون تومان در ماه است.
معلول ایرانی که ۱۳۰ اختراع دارد

«امیر رضایی» مخترعی است که با وجود فلج مغزی توانسته ۱۳۰ اختراع کاربردی را ثبت کند. اختراعاتی که با وجود شرایط جسمانی این جوان خوش فکر بسیار عجیب به نظر می رسد.
مجله مهر- عطیه همتی: انتهای یک راهرو کوتاه اتاق کوچکی است که پسری با لباس چهارخانه روشن، شلوار جین و موهای شانه زده آنجا نشسته است. پسری که وقتی می خواهیم وارد اتاقش شویم با زحمت نیم خیز می شود و با لبخند تحویلمان می گیرد. سعی می کند مودب روی صندلی بنشیند تا مصاحبه را آغاز کنیم و لرزش دستانش را کنترل می کند. دستهایی که حتی نمی توانند یک لیوان آب برای امیر بگیرند چه برسد به اینکه حتی یک پیچ را سفت کنند اما از درودیوار این اتاق تقدیرنامه می بارد. تقدیرنامه هایی که منظم کنارهم چیده شدند و رویشان اسم «امیر رضایی» بزرگ نوشته شده تا بیشتر باورمان شود پسر ۲۸ ساله و معلولی که روبرویمان نشسته توانسته ۱۳۰ اختراع داشته باشد. اختراعاتی که امیر از هرکدامشان اسم می برد نمی توانیم تناسبی با شرایطش پیدا کنیم اما او کنار همه حرفهایش می خندد و یک جمله را مدام تکرار می کند: «این که چیزی نیست.»

من یک ببر مردادی هستم
معرفی امیر با یک جمله آغاز می شود که آن را با افتخار می گوید. «من مردادی هستم، مرداد سال ۶۵، حالا فکر کن مردادی باشی و سال ببر هم به دنیا بیایی دیگر ببینید چه می شود!» این جمله امیر آدم را یاد فیلم سوپر استار می اندازد اما زندگی امیر خیلی فیلم تر از این حرف هاست. امیر می گوید باید زیاد از او سوال کنیم چون همه چیز را خلاصه می کند. با لبخند تلخی از دنیا آمدنش تعریف می کند انگار امیر دوست دارد قبل از هرچیز درباره معلولیتش صحبت را آغاز کند. امیر ۳۰ ثانیه دیر به دنیا آمده و در این ۳۰ ثانیه نتوانسته نفس بکشد و همین ۳۰ ثانیه لعنتی باعث شده فلج مغزی شود.
خانواده امیر وقتی پسرشان یک ساله می شود می فهمند پسرشان معلول است. آنقدر اوضاع امیر وخیم بوده که حتی نمی توانسته سرش را تکان بدهد پس به همین خاطر از یک سالگی پایش به فیزیوتراپی باز می شود تا ۱۳ سال برای انجام کوچکترین حرکتی نیاز به تمرین های سخت داشته باشد. امیر تا ۱۴ سالگی به فیزیوتراپی می رود تا اینکه می تواند راه برود. راه رفتن شاید بدیهی ترین کاری باشد که آدمهای عادی انجام می دهند که از بچه های یک ساله هم بر می آید اما امیر برای بدست آوردن بدیهی ترین حرکت ۱۳ سال تلاش کرده است تا دکترها راه رفتنش را یک معجزه بدانند. راه رفتن برای بیماران فلج مغزی یا به اصطلاح CP یک آرزوی دست نیافتنی است که امیر توانسته به آن برسد.
در دانشگاه بچه ها کولم می کردند
آقای ببر ۹ ساله به مدرسه رفته و به قول خودش نه اینکه به خاطر فیزیوتراپی باشد بلکه به خاطر کمبود مدارس معلولین مجبور شده دو سال دیر به مدرسه برود و با خوشحالی می گوید که هیچ فرقی بین کتابهایشان با بچه های عادی نبوده است. تمام امتحانات نهایی شان هم مشترک بوده و تنها تفاوتشان با بچه های عادی این بود که تعداد دانش آموزان مدرسه بسیار کم بود و در مدرسه افرادی وجود داشتند که در رفت و آمد به آنها کمک می کردند.

امیر یادی هم از دوستان قدیمش می کند و از معلولیت هایشان می گوید و نسبت معلولیتشان را با خودش می سنجد: «در دبیرستان ریاضی را بسیار دوست داشتم اما معلولین فقط می توانند رشته علوم انسانی بخوانند. چون تئوری است و نیاز به کمک کسی ندارد به خاطر همین انسانی خواندم و در دانشگاه مدیریت دولتی قبول شدم.»
وقتی درست حدس می زنم که چه سالی وارد دانشگاه شده از اینکه فکر نکرده ام پشت کنکور مانده بسیار خوشحال می شود و مدام تاکید می کند: «من مستقیم از مدرسه به دانشگاه رفتم.» در دانشگاه همکلاسی ها همه هوای امیر را داشته اند و به شدت تحت تاثیرش بودند. کمکش می کردند و آخر ترمی به او جزوه می دادند تا امیر خیالش از درس خواندن راحت باشد. اما دانشگاه رفتن برای امیر خیلی هم آسان نبوده و هیچ دلش خوشی از صندلی چوبی های دانشگاه که نشستن را برایش سخت می کرده ندارد. «مسئول پژوهشکده دانشگاه رابطه اش با من بسیار خوب بود و خیلی مرا دوست داشت و یک جورهایی مرا افتخار دانشگاه می دانست چون فهمیده بود که من به خاطر اختراعاتم کلی مقام کشوری دارم. اوایل دانشجویی خوش می گذشت ولی به مرور خسته شدم چون رفت و آمد برایم بسیار سخت بود.» اما این خستگی امیر را نا امید نکرد و توانست ۷ ترمه درسهایش را تمام کند و از دانشگاه خلاص شود اما وقتی تعجب ما را می بیند بلافاصله می گوید: «این که چیزی نیست من می خواستم ۶ ترمه تمام کنم.» درس خواندن و دانشگاه رفتن امیر با وجود ناتوانی جسمی اش هنوز برایم سوال است که می گوید: « من روی زمین درس می خوانم و کتابهایم را ورق می زنم. در دانشگاه هم آخر ترم جزوه دوستانم را می گرفتم. روابط عمومی من بسیار خوب است و دوستان خوب زیادی داشتم. در دانشگاه زمانی که آسانسور خراب می شد بچه ها با خوشحالی من را کول می کردند و به طبقات مختلف می بردند.» با اینکه خیلی ها از ادامه تحصیل امیر حرف می زنند اما امیر هیچوقت دیگر دلش نخواسته برای ادامه تحصیل به دانشگاه برود و به قول خودش نخواسته وقتش را تلف کند چون کارهای مهم تری دارد.

راه را از ۷ سالگی پیدا کردم
امیر ۱۳۰ اختراع ریز و درشت دارد که وقتی از از آنها می پرسیم بر می گردد به ۱۹ سال پیش تا همه چیز را از صفر تعریف کند. « ۷ ساله بودم که یک روز از خواهرم پرسیدم مخترع یعنی چه؟ خواهرم گفت یعنی کسی وسیله ای را تولید کند که قبلا وجود نداشته. آن موقع توی آن سن و سال برایش مثال زدم مثلا جاروبرقی که خودش آشغال ها را جمع کند؟ و بعد خواهرم حرفم را تایید کرد. دوسال پیش در یک مقاله اینترنتی خواندم که چنین جاروبرقی در آمریکا تولید شده است چیزی که من در ۷ سالگی دنبالش بودم.» امیر از ۷ سالگی از مخترع ها خوشش می آمده و به قول خودش هنوز هم شأن و شخصیت خاصی برایشان قائل است. تا اینکه یک روز تصمیم می گیرد ابتدا نیازهای خودش را برطرف کند. امیر معلول است و نیازهایی دارد که برای هر آدم عادی بدیهی است پس فکرش را کار انداخت و دید غذا خوردن برای معلولانی هم جنس او بسیار دشوار است پس یک قاشق الکترونیکی اختراع کرد تا بتواند به معلولین غذا بدهد. اما امیر دوست داشت اختراعاتش را ثبت کند. پس روی چیزهای بزرگتری دست گذاشت و دلش خواست چیزی بسازد که نیاز همه مردم باشد. دومین اختراع امیر «قفل هوشمند» است. قفلی که هیچ رقمه دزدی را راه نمی دهد. امیر از این اختراعش بسیار خوشحال است و با افتخار می گوید: «کشور آلمان که بهترین قفل های جهان را می سازد به خاطر این قفل برایم دعوتنامه فرستاد. ببینید دیگر چه کار کردم که آلمانی ها که خودشان در جهان بهترین هستند اختراعم را خواستند.» قفل امیر خاصیت های عجیب و غریبی دارد که با هیجان خاصی توضیح می دهد: «این سیستم را می توان روی هر قفلی سوار کرد. اگر کلید مجاز وارد شود قفل باز می شود. اما اگر غیر مجاز باشد قفل دوم فعال می شود بعد از سارق فیلمبرداری شده و با ۲۰ نفر تماس گرفته می شود و این درخواست غیرمجاز را مطرح می کند بعد فیلم ثبت شده را به صاحبخانه می فرستد. قفل دوم هم به هیچ وجه باز نمی شود حتی صاحبخانه نیز نمی تواند آن را باز کند و فقط شرکت سازنده باید بیاید و آن را باز کند.»
دوست نداشتم آلمانی ها از یک معلول مخترع ایرانی تجلیل کنند
امیر قفل هوشمند را خیلی دوست دارد آنقدر که همین الان با یک اسپانسر هماهنگ شده تا مشابه این قفل را برای خودرو بسازند. اما وقتی می پرسم برای این قفل هوشمند جایزه هم گرفته می گوید: «جایزه؟ همان اول گفتند برو ۵۰۰ هزارتومان بیار تا برایت ثبتش کنیم.» امیر از آلمان دعوتنامه داشته تا کلا خودش و خانواده اش جمع کنند و بروند اما از طرفی عرق ملی اش نگذاشته برود از طرفی هم می ترسد برای کشورش بد تمام شود که آلمانی ها از یک معلول مخترع ایرانی تجلیل کنند. به همین خاطر قید خارج رفتن را زده و به اتاق ساده اش در این سرای محله بسنده کرده است. از تمام اختراعاتی هم که انجام داده فقط یکی را خودش استفاده می کند: یک ماشین-موتور کوچک که کنار اتاقش پارک شده و امیر هر روز سوارش می شود و در خیابان ها تردد می کند. از چندماه پیش هم آقای حسینی آمده و می خواهد با امیر در ساخت قفل هوشمند خودرو همراه شود و هزینه هایش را پرداخت کند واگرنه هیچ کدام از اختراعات امیر تولید انبوه نشده اند.

برایم سوال می شود که امیر چطور با ناتوانی که دارد این اختراعات را انجام داده که سریع جواب می دهد سوار کردن و کارهای عملی را بیشتر پدرش کمک می کند و امیر مغز متفکر ماجراست که تمام تحقیقات و طراحی ها را انجام می دهد. باورنکردنی است اما برای امیر برنامه نویسی مثل آب خوردن است آنقدر که برای اطمینان مجبور می شوم سوال پیچش کنم اما او با حوصله همه آنها را جواب می دهد و فقط می گوید: «من هرچیزی را که بخواهم اول مقدماتش را از کسی آموزش می بینم و بعد خودم می روم ته تویش را در می آورم. من بیشتر وقتم پای کامپیوتر می گذرد و مدام در حال یاد گرفتن هستم.»
از ۱۳۰ اختراع امیر ۳۰ تایش برای معلولین است. از ماشینی که کنار در گذاشته تا کفش هوشمندی برای ناشنوایان که با ویبره رفتن آنها را از خطر آگاه کند. امیر یک شمع هم اختراع کرده که به تقویت عضلات شکم بیمارانCP کمک می کند تا بتوانند از طریق آن بهتر صحبت کنند
از زینت المجالس شدن بدم می آید
دلم می خواهد پرونده اختراعات امیر را ببندم و بروم سراغ خودش، امیر آنقدر شخصیت جذابی دارد که آدم بخواهد بی خیال حرف زدن درباره اختراعاتش شود و به خودش برسد. پسری که ۱۳۰ اختراع دارد و مدام تلفنش برای دعوت شدن به این همایش و آن برنامه زنگ می خورد اما هنوز هیج درآمدی ندارد و پدرش زندگی را می چرخاند. حتی تمام هزینه های امیر و خرج و مخارج کارهایش را پدرش به عهده دارد. پدر امیر راننده سابق ماشین سنگین بوده و حالا بعد از سالها کارکردن یک بنگاه معاملات ماشین سنگین دارد. وقتی از امیر می پرسم که خانواده ات نمی گویند این ۱۳۰ اختراع چه سودی برایت داشته که ادامه می دهی؟ لحظه ای سکوت می کند و می گوید: « چرا گفته اند. گفته اند تو خیلی خوبی و آفرین که توانستی این کارها را انجام دهی اما این ها هیچ کدام برایت آب و نان نشده.» وقتی از اوضاع مالی خانواده اش می پرسیم مثال جالبی می زند: «در این دنیا از میلیاردر و کارگر بپرسی وضع مالی ات چطور است هردو می گویند خوب نیست. خانواده ما متوسط است در تامین هزینه های اولیه مشکلی نداریم اما هزینه های ثانویه مانند اختراعات من خب تامینش خیلی سخت است.» امیر بارها به این مجلس و آن همایش رفته و کلی از او تقدیر و تشکر شده اما این زینت المجالس شدن گاهی خسته اش کرده طوریکه یکبار سیم کارتش را سوزانده که از دست این تماس ها خلاص شود. «تلفنم ۲۴ ساعته زنگ می خورد و مدام دعوتم می کنند. تازه نبودید این آخری، همایشی شرکت کردم که برای خودم کلی ابهت داشتم. اصلا موضوع همایش خودم بودم. برایم کلی هم بنر زده بودند اما وقتی این همایش ها تمام می شود همه خداحافظی می کنند و نخود نخود هرکه رود خانه خود و تا همایش بعدی سراغم را هم نمی گیرند. آنقدر با من تبلیغات شده و شعار داده اند که نگو اما فقط حرف و فقط تبلیغات که پشتش چیزی نیست. یکبار خسته شدم وتلفنم را عوض کردم اما بعد از ۶ ماه دوباره پیدایم کردند با خودم گفتم حتما نتوانسته کسی جایم را بگیرد، ولش کن بگذار بروم حداقل ۴ نفر من را ببینند و به زندگی امیدوار شوند.» یکی از برنامه های روزانه امیر ملاقات با بچه هایی است که معلولیت های مشابه او دارند. بسیاری از خانواده ها بچه هایشان را می آورند که با دیدن او امید به زندگی پیدا کنند. «من بهشان می گویم ببین تو سر هرکسی را بخواهی شیره بمالی سرمن را نمی توانی، هرکسی هم که تو را درک نکند من تو را درک می کنم پس تو نمی توانی دورم بزنی چون بسیاری از آنها معلولیت را سپر بلا می کنند که پشتش هرکاری می خواهند انجام دهند.» خیلی هایشان با حرفهای امیر سربه راه شدند اما بالاخره بعضی هم نشدند.

دلم می خواهد بهشتی شوم
به قول خودش با خدا خیلی رفیق است و کلی هم قهر و آشتی باهم دارند اما هیچ وقت سر خدا به خاطر معلول بودنش غر نمی زند چون فکر می کند خودش این موضوع را خواسته است و خدا از هرچیزی مبری است. می گوید «اگر معلول نبودم الان سرکوچه علاف ایستاده بودم یا اینکه یک آدم سالم معمولی معمولی می شدم اما همین معلول شدن باعث شده که حس نیاز کنم و همین نیاز برای ساختن وسایل مورد نیازم تشویقم کند تا اینکه تبدیل به یک مخترع شوم.» امیر همه چیز را به این خوبی تحلیل می کند. با همین چیزهاست که وقتی می گوییم خواسته ای از کسی نداری می خندد و می گوید از مردم و مسئولین ندارم و برایمان یک داستان جالب تعریف می کند: «یک روز پادشاهی کسی را زندانی می کند. بعد شب که می خوابد یکهو از خواب می پرد و می رود زندانی را از زندان آزاد کند وقتی آزاد کرد از او می پرسد از من چیزی نمی خواهی و زندانی جواب می دهد بی انصافی است که از تو چیزی بخواهم وقتی خدایم نصفه شب تو را برای آزادی من از خواب بیدار کرد. من هم همه چیز را از خدا می خواهم. آدمها وسیله اند اما فقط می خواهم کمکم کند آدم مهمی شوم. از ۷ سالگی دعا کرده ام کمکم کند بهشتی شوم. من بهترین طبقه بهشتش را می خواهم پس کمک کند که بتوانم به آن برسم.» امیر خیلی خوب حرف می زند حتی اگر مجبور شویم برای فهمیدن حرفهایش چندبار از او بخواهیم تکرار کند او سعی می کند برای ادای کلماتش بیشتر تلاش کند. وقتی با ماشین عجیبش همراهی مان می کند می گوید اینجا پست دهن پرکنی دارم که فقط اسم است اما امیر واقعا بیکار است بی هیچ و شغل و درآمدی با کلی اختراع ریز و درشت که هیچ کدام برایش چیزی همراه نداشته است.
امیر دوست دارد از خدا، از خانواده اش، از آقای حسینی که پشتیبان مالی اش شده و از تمام کسانی که برایش زحمت کشیده اند تشکر کند؛ بعد هم فرمان ماشینش را می پیچد و دوباره سمت اتاقش می رود.

یادداشت میهمان؛
ما، پولها و وزیر

برای حدس زدن میزان رویش پولهای کثیف در این سالها باید تعداد انبوه موسسات مالی و اعتباری را شمرد که در کمال بهت و حیرت، بانک مرکزی جمهوری اسلامی می گوید از او مجوز نگرفته اند.
صمد شفیعی مقدم: می گویند: « زر، زور می آورد » تمیز یا کثیف بودنش هم در تولید زور یا همان قدرت، تاثیری ندارد الا اینکه منشا زر اگر معلوم باشد تمیز است و اگر نامعلوم باشد؛ کثیف. و همین نامعلوم بودن سرچشمه، عامل کثیف شدن پولی است که دنیا و مافیها درگیر آن است. اهمیت پول و ثروت در حدی است که ماکیاولی ریختن خون افراد را راحت تر از نزدیک شدن به مال آنها می داند و در این باره به شهریار می گوید: «مردم، مرگ پدر را زودتر از مال پدر فراموش می کنند.» پس بیراه نیست اگر سخن گفتن یکی از وزرای کابینه حسن روحانی درباب پول آن هم پول کثیف،ولوله به پا کند و به این زودی ها از آسمان رسانه و سیاست ایران پر نکشد.
و از آنجا که عجول و پرمشغله بودن انسان عصرپیشا مدرن، شنیدن پاسخ کوتاه را اقتضا می کند، کار وزیر صعب و سخت شده. هم از آن رو که سهم فاش گویی در سیاست اندک است و هم از این رو که پول کثیف در جلد تمیز رفته. اصولاً پول هایی که غیر رسمی و ورای قانون می رویند چه بخواهند و چه نخواهند کثیف نام می گیرند فرقی هم ندارد که از لباس شرکتهای اقماری موسسات پر شمار خیریه سر درآورده باشند یا از تجارت افیون و برده. و صد البته تمیز قائل نشدن بین این دو ، تنها از ابوالعجائب برمی آید چرا که مقابله با فساد نقاب دار، هم حزم و احتیاط می طلبد و هم قلم شمشیرنشان.
در هنگامه ای که بهشتی برای متواریان مالیاتی ساخته ایم و مالیات به جای فرد بر شرکت و مغازه وضع می شود، ۲۰ میلیارد فرار مالیاتی در ایران بزرگ جای تعجب ندارد. گوجه در مزارع بوشهر کیلویی ۵۰تومان به فروش می رسد و در خواروبارفروشی های تهران ۳۰۰۰ تومان و سود ۶۰ برابری این محصول که عملا معاف از مالیات اعلام شده مصداق پول کثیفی است که هم می تواند در انتخابات خرج شود و هم در امور عام المنفعه، هم در احداث زیرساختها، هم در ساخت کاخها و خرید پورشه ها.
آدرس این پولها را نباید تنها از یک مسئول با عنوان وزیر کشور پرسید، آدرس این پولها را باید از کسانی پرسید که تمایلی به شفاف شدن دریافتها و پرداختها ندارند. آدرس این پولها را باید از کسانی پرسید که آشکارا و در روز روشن اعلام می کنند: اوراق مشارکت«بی نام»!
برای حدس زدن میزان رویش پولهای کثیف در این سالها باید تعداد انبوه موسسات مالی و اعتباری را شمرد که در کمال بهت و حیرت، بانک مرکزی جمهوری اسلامی می گوید از او مجوز نگرفته اند.
موسسات مالی و اعتباری بدون مجوز؟ آن هم در کشوری که سوپرمارکت بدون مجوز امکان فعالیت ندارد!
حال که از سوی مسئولی انگشت اشاره به سوی این پولهای انبوه نشانه رفته، برخی مدعیان به جای نگریستن به سوی مقصود ، در سر انگشت عبدالرضای رحمانی فضلی متوقف مانده اند و آدرس رقبای سیاسی شان را می جویند!
نمازی که در کوچه و خیابان خوانده میشود
مردمی که در میان شلوغی و ازدحام شهر در حال خواندن نماز هستند همیشه برای عابرین جذاب هستند و شبکه های اجتماعی مملو از چنین تصاویری است.





در این پست برخی از خبرهای ایران و جهان را مشاهده میکنید.
بانمکترین تاکسی ایرانی!

«قند عسل» لقبی است که همکارانش به او دادهاند! به کسی که صاحب بانمکترین تاکسی ایران است.
زهرا شاهرضایی: وارد تاکسی «علیرضا قندی» که میشوم، فقط چند دقیقه طول میکشد که در و دیوار آن را برانداز کنم. سقف، داشبورد، جلوی آیینه، پشت شیشه و هر جایی که بشود، را پر کرده از عروسکهای ریز و درشت. از عکسالعمل آدمهایی که از کنارمان رد میشوند، میتوان فهمید بقیه هم مثل من از دیدن این تاکسی هیجانزده شدهاند. چشم از عروسکها که برداشتم نگاهم افتاد به مردی سیوچند ساله با عینک دودی و ژستی مردانه و همین باعث شد که باور نکنم همه این کارها را او انجام داده است و وقتی سر صحبت را با او باز میکنم، متوجه میشوم که این عروسکها فقط برای تزیین تاکسی نیستند. آقای قندی با این عروسکها زندگی میکند!
تاکسی عروسکی، کشتی نوح یا اتاق خواب بچهها؟!
متولد سال ۵۸ است؛ اما خودش را دهه شصتی میداند. راننده شدنش را از بد روزگار میداند و «رفیق ناباب» را مقصر اصلی این داستان. از چگونگیاش که میپرسیم با خنده میگوید: «در خانواده ما فقط من دیپلمه هستم. پدر و مادر من هر دو مهندس هستند و کلا همه تحصیلکردهاند. البته اصلا نمیخواهم به رانندهها و همکاران خودم توهین کنم؛ اما از من انتظار میرفت که تحصیلات دانشگاهی داشته باشم. البته من هم در رشته مهندسی کشاورزی قبول شدم؛ اما متاسفانه ادامه تحصیل ندادم.» وقتی به او میگویم که هنوز هم برای ادامه تحصیل دیر نشده میخندد و میگوید: «پس کی به اینا برسه؟! کی عروسک اضافه کنه؟ زندگی خرج داره!» از کودکی عاشق حیوانات بوده و اگر میتوانست به عقب برگردد، حتما دامپزشک میشد. همین علاقهاش به حیوانات باعث شده که عروسکهای آنها را هم دوست داشته باشد. میگوید که اول در ماشینش فقط یک عروسک از سگ، گوسفند و الاغ داشته و کمکم تعداد این حیوانات را زیاد کرده است. تاکسی عروسکی، کشتی نوح و اتاق خواب بچهها عناوینی است که مسافران به تاکسی او دادهاند و اتفاقا همین واکنش مثبت مسافران مهمترین انگیزه او برای این کار بوده است.

نسل ما عاشق عروسک است!
وقتی از او میپرسم که بچههایی که وارد تاکسی میشوند، بهانه این عروسکها را نمیگیرند، میخندد و میگوید سوال جالبی است؛ اما جواب خودش جالبتر است: «کودکان دهه شصت بیشتر به این عروسکها علاقه دارند. من و همنسلیهایم با دیدن این عرسکها یاد کودکیهای خود میفتیم. دورانی که شاید کلا یک عروسک داشتیم آن هم عروسکی که مادرهایمان درست میکردند. بچهها نسبت به بزرگترهایشان چشم و دل سیرترند؛ چون آنقدر عروسک دارند که دیگر اینها خیلی برایشان جذابیتی ندارد.» از تمام دههها عروسک دارد. از پلنگ صورتی و قورقور و شیرشاه گرفته تا عروسکهای دهه اخیر مثل اسکندر، رنگو، سالیوان و مینیوم. از محبوبترین عروسکش که سوال میکنم، جدی میگوید: «نه نمیگویم چون ممکن است بقیه بریزند سر آن یکی و او را کتک بزنند!» بلافاصله یاد داستان اسباببازیها میافتد و میخندد. بعد عروسک کوچکی را درست جلوی ماشین نشانم میدهد. دلیلش را هم میگوید: «این عروسک را دوست دارم چون خیلی شبیه دخترم است.» و وقتی میگویم پس دخترتان را بیشتر دوست دارید، میگوید نه؛ اما میخندد و میگوید: «اگر نمینویسید، بگویم.» آقای قندی یک دختر ۸ ساله و پسری یازده ساله هم دارد و بر خلاف گمان بعضی مسافرانش به خاطر نداشتن بچه، به عروسکها علاقهمند نشده است.

ماشینها در خیابان مرا اسکورت میکنند
«من و تاکسیام سوژه مردم هستیم.» میگوید که در خیابان همیشه مرکز توجه است. ماشینهای زیادی بودهاند که برای دیدن ماشینش سبقت گرفتهاند یا سرعتشان را با او تنظیم کردهاند تا بیشتر و بهتر بتوانند این خانه عروسکی متحرک را تماشا کنند: «یک بار که با خانواده در جاده بودیم و به سمت کاشان میرفتیم، هیچ ماشینی جلوتر از من حرکت نمیکرد! چون همه یا کنار من بودند یا پشت من بودند و منتظر بودند که به کنار ماشین من بیایند و داخل ماشین را نگاه کنند. سپس سبقت میگرفتند تا گروه بعدی و همین طور تا خود کاشان همه ماشینها مرا اسکورت میکردند!» به غیر از مردم، رانندههای دیگر و همکارانش هم او را دوست دارند. میان صحبتمان چند باری جلو میآمدند و میگفتند: «قندی ما کارش خیلی درسته!»

دوست دارم سهمی در شاد کردن مردم داشته باشم
در تاکسیاش یک دفتر نظرسنجی هم دارد که در آن مسافران برایش یادگاری مینویسند. برای نظر مسافران ارزش زیادی قائل است؛ تا حدی که بعضی از عروسکها را به خواست آنها خریده است. خاطرات جالبی هم از آنها دارد: «خانمی در دفترم نوشته است که اینجا با همسرش آشنا شده و ازدواج کرده است. خانم دیگری هم که در آستانه طلاق پایش به این تاکسی باز شده بود، برایم نوشت که تاکسی شما باعث شد که برگردم به دوران کودکیم و همین بعدا انگیزهای شد که به زندگی مشترکم برگردم.» خیلیها بودهاند که با سگرمههای درهم وارد تاکسی عروسکی شده و با لبهای خندان، از آن پیاده شدهاند. خاله کوکب را به سفارش مسافر تبریزیاش خریده و برنارد را به خواست یکی دیگر. مناسبتها در طراحی تاکسیاش بیتاثیر نیستند. چراغی که زیر صندلیهای عقب تعبیه کرده است، هر شب یک رنگ دارد و در زمان اعیاد چشمکزن میشود. دو سالی هم هست که موقع عید نوروز سفره هفتسین در ماشینش میچیند.
«رنگو» کمکرانندهام است

تاکسیاش کمکراننده هم دارد. قبلا یک الاغ کمکرانندهاش بوده و الان یک رنگو! با خنده میگوید: «احتمالا همین رنگو کمکرانندهام بماند. دست فرمونش خوبه!» وقتی از عروسکهایش حرف میزند انگار از بچههایش صحبت میکند. آنها را هر چند وقت یک بار حمام میبرد و اتو میکند و لباسهایشان را پشت شیشه عقب یا به قول خودش «بالکن» آویزان میکند. این لباسهایی که همسرش برای الاغ تاکسی عروسکی دوخته، یک بار هم سوژه پلیس شده است: «در خیابان بودم دیدم یک نفر پشت بلندگو میگوید لباسها خشک شد جمعشون کن! نزدیکتر که آمد دیدم یک افسر پلیس است. دستی تکان داد و با خنده رد شد.» رابطهاش با پلیس و قانون هم خوب است و از وقتی که تاکسیدار شده فقط سه بار جریمه شده است.
نام تک تک دوستان عروسکیاش را میداند و از هر کدام خاطرهای دارد. یکی از آنها عروسک شیری است که یادگاری جام جهانی ۱۹۹۸ است. میگوید اولین باری که فوتبال ایران به جام جهانی رفته، این عروسکها را در استادیوم آزادی پخش میکردهاند. دیگری «مستر دماغ» است که از بیمارستان محک برای کمک به کودکان سرطانی خریده است. کلا عروسک یادگاری زیاد دارد. چه آنهایی که اعضای خانوادهاش به او یادگاری دادهاند چه عروسکهایی که مسافران به او هدیه دادهاند و حالا آنقدر عروسک دارد که شیفتی جایشان را با هم عوض میکنند: «خرسهای من برعکسند و خواب تابستانی و بهاره میروند و الان مینیومها به جای آنها آمدهاند!» برخی عروسکهای آقای قندی پدر و مادر دارند و اجازه دارند هر چند وقتیکبار بار مرخصی بروند و به پدر و مادرشان سر بزنند: «این مککوئیل [اتومبیل اسباببازی] را عید فرستادم مرخصی!»

۳۶۰۰ تا لایک خوردم
چند سالی میشود که پیج فیسبوک دارد. اوایل به فکر فعالیتهای مجازی نبوده؛ اما اتفاقی باعث شده که پیج رسمی برای خودش بزند: «آن زمان که فیسبوک نداشتم بعضی دوستانم میگفتند که در فیسبوک صفحه داری؟ عکسهای ماشینت را در فیسبوک دیدهایم. کسانی که وارد ماشین من میشدند، از آن عکس میگرفتند و به اسم خودشان منتشر میکردند و از اینجا بود که تصمیم گرفتم خودم صفحه شخصی داشته باشم.» خیلی زود هم در فیسبوک کارش میگیرد و به گفته خودش لایک میخورد. خودش به تعداد لایکهایش افتخار میکند: «من با اینکه فرد مشهوری نیستم، لایکهایم گاهی وقتها به اندازه یک هنرمند یا بازیگر است.» از طریق همین شبکههای مجازی با ایرانیهای خارج از کشور ارتباط دارد و با آنها دوست شده است؛ تا جایی که وقتی به ایران میآیند، ترجیح میدهند با تاکسی او جابهجا شوند. از همکارانی که شبیه او تاکسیهای عجیبوغریب دارند، خبر دارد. تاکسی شکلاتی، تاکسی کتاب و تاکسی طبیعت از دیگر تاکسیهای عجیبوغریب اما بانمک هستند.
آقای قندی دوست دارد در کنار تاکسیاش، یک اتومبیل شخصی هم داشته باشد؛ اما باز هم سمند سبز. در پایان مصاحبه، دفتر یادگاریاش را به من میدهد تا هم یادگاری بنویسم هم پیشنهاد بدهم برای عروسک جدید و وقتی مینویسم: «جای فامیل دور خالیه» میخندد و میگوید: «پسرعمهزا را بیشتر دوست دارم!»
جزئیاتی از زندگی شخصی آیت الله بهجت

فرمودند: بسم الله الرحمن الرحیم. بله آقا شاه هم رفتنی ست. او هم می تواند برود. و آقای حاج آقا روح الله خوب مقابل شاه ایستاده.
فردا نوشت: آیت الله علی اکبر مسعودی خمینی از شخصیت های برجسته حوزوی و انقلابی است که تجربه سالها شاگردی و همراهی با آیت الله بهجت را داشته است. ۱۳ سال در خارج فقه و اصول و رفت و آمد به همراه آیت الله مصباح در محضر آیت الله بهجت جزئیات جالبی از زندگی این فقیه نامدار را به ایشان شناسانده است.به مناسبت سالگرد وفات آیت الله العظمی بهجت به سراغ ایشان رفته و به گفتگو نشستیم:
آیت الله بهجت اسطوره دینیای بودند که در شاخه های مختلف زندگی شان حرف برای گفتن است. ابتدا از جانب شخصی زندگی ایشان می خواهیم از زبان شما بشنویم.
بنده دقیقا در زندگی خانوادگی ایشان نبودیم، ولی سالیان طولانی در محضر ایشان بودیم و مطالبی هم در این خصوص به دست آورده ایم. آیت الله بهجت در مقام علمی و در مقام روحی یک مقامی داشتند که کمتر کسی می توانست متوجه بشود. آنقدر کتوم بودند که افراد به راحتی از کرامات ایشان مطلع نمی شدند مگر اینکه سالیان سال با ایشان مراوده ای داشته باشند. اما از روزی که بنده و آقای مصباح با ایشان آشنا شدیم که درس فقه طهارت را خدمت ایشان شروع کردیم، در اوایل درس را در مدرسه فیضیه نه در اتاق ها، در یکی از این فضاهای باز جلو اتاق تدریس می کردند. ایشان روی خاک ها به سادگی می نشستند و شاگردان ایشان نیز همانند ایشان به سادگی روی خاک می نشستند. زمستان که می شد مشکل می شد. البته تابستان و بهار مشکل آنچنانی نبود. بعد از مدتی ما به ایشان عرض کردیم که اینجا مناسب نیست، متوجه درس نمی توانیم بشویم. ایشان فرمودند منزل ما هم مانعی ندارد. اگر می خواهید بیائید منزل. از آن روز به منزل رفتیم. در منزل اولی ایشان که پشت مسجد فاطمه گذرخان قم است، دو سه اتاق داشت، که ما در یکی از اتاق ها بودیم. یادم است ایشان دو سه تا قالی داشتند در خانه شان که اگر به من کلا می دادند پنجاه تومان نمی خریدم. در اتاق های دیگرشان گلیم بود. قال ی اصلا وجود نداشت. در اتاق اندرونی که من یک مرتبه رفتم آنجا کرسی گذاشته بودند و یک لحاف معمولی هم آنجا بود. حتی من نگاه کردم ببینیم خب کتابهای ایشان احتیاج به قفسه دارد. قفسه این کتابها کجاست. دیدم اصلا این کتابها قفسه ندارد. کتابها روی زمین کنار دیوار چیده شده بود و یک تشکی هم در آن اتاق بود که فکر می کنم برای بیست سال پیش بود. به قدری ساده بود که حد ندارد؛ با اینکه خودمان هم طلبه بودیم و نه خانه ای داشتیم، و نه منزلی، طلبه های آن زمان هم که اصلا توانایی مالی ای نداشتند. وقتی ما در زمستان می رفتیم در سرمای زمستان گرم کردن این اتاق مشکل بود. گفتن این مطالب آسان است ولی در اصل اینگونه نیست. من تصورم این بود که ایشان چون پول ندارند اینگونه زندگی می کنند، ولی بعد می دیدیم که نه در همین مواقع به طلبه ها پول و برنج می داد.
این اتفاقات در چه سالی بود؟
حدود سال ۳۶٫ در تمام طول این چند سالی که خدمت ایشان بودیم، ایشان یک گونی برنج به بنده دادند که گونی برنج را آورده بودیم خانه، و به خانواه گفتیم برنج را آقای بهجت داده، کم مصرف کنید و اصلا به تبرک مصرف کنید. من فکر می کنم حدود یک سال این گونی برنج را داشتیم. نظر من این است که ایشان واقعا اینگونه نبود که نتوانندچند قالی نو برای خود تهیه کنند، ولی کسی که از خود بگذرد و خودش را نبیند اینها برایش مسئله ای ندارد، ایشان خودش را نمی دید. از نظر خرج روزانه یادم می آید یک بقالی ای بود زیر گذر که از آنجا یک کیلو پیاز و یا سیب زمینی می خریدند. زندگی بسیار زندگی ساده ای بود، نه اینکه خودش را بزند به سادگی. معتقد بودند چه لزومی دارد که انسان زندگی آن چنانی داشته باشد و فرش آن چنانی زیر پای ش بیندازد. زندگی شان ساده بود، ولی از نظر فهم و درک زندگی، زندگی ایشان بالاتر از سطح و درک عموم برخوردار می شد. اما در عین حال اینگونه زندگی می کردند.
ایشان شبها بیدار بود و صبح ها حتما یکی دو ساعت به اذان بیدار می شدند. من یادم می آید به پسر ایشان شیخ علی بهجت گفتم که علی آقا ایشان که آب گرم ندارد، در این سرمای زمستان بدون آب گرم که نمی شود وضو گرفت، ایشان گفتند که احتیاجی به آب گرم نداریم. در آن سالها همانند الان مرسوم نبود که حمام ها در خانه ها باشند. حمام ها بیرون از خانه بود، اگر آب گرمی می خواستند باید روی چراغ های نفتی و فیتیله ای آن آب را می گذاشتند. ایشان در آن منزل خوب بود حدود ده پانزده پله می رفتند پائین تا بروند از آب انبار آب بیاورند، و بیایند بالا.
اینها زندگی هایی بودند که ما همینطور در خصوصش راحت فکر می کنیم، اما کسی مثل آیت الله بهجت که ۳ فرزند داشت، یک دختر داشت وهمسر و رفت و آمدهای فراوانی به منزل ایشان می شد. این زندگی ساده ای است که ما قطعا نمی توانیم مثل آن زندگی کنیم.
می فرمائید که همانند سادگی زندگی آیت الله بهجت نمی توانیم دیگر زندگی کنیم. چرا؟
هم به خاطر رفت و آمدهایی که به منزلمان می شود، حضور اقوام و دوستان و آشنایان در منزل، ممکن است خجالت بکشیم. مثلا فامیل های می آیند منزل ما و ما یک فرش مناسب هم زیر پا نداشته باشیم. ولی ایشان آنقدر روح بزرگ و متعالی داشتند که این مسائل برای شان مسئله نبود. ما فکر می کنیم این مسائل زیبایی و زینت ماست. ایشان اینگونه فکر نمی کردند معتقد بودند زیبایی ای زیبائی است که از درون ایشان تراوش کند.
خوراک ایشان چه بود؟
ما که به دفتر ایشان می رفتیم، در روزهای معمولی و عادی هیچ پذیرائی از دیگران نمی کردند. فقط درروزهای عید بود که ایشان یک چایی به مهمان ها می دادند. شیرینی و میوه که اصلا ایشان نمی دادند. زندگی، زندگی بسیار ساده ای بود. من بعضی اوقات به علی آقا می گفتم که آقا امروز چه خورده اند، علی آقا میگفتند نون و پنیر و چای شیرین. می گفتم ظهر که نون و پنیر و چای شیرین نمی شود خورد. می گفتم من غذا می خواهم برای ایشان درست کنم و بیاورم، علی آقا می گفتند غذا هست ولی ایشان نمی خورند. صبح نون و پنیر و چای شیرین، ظهر نون و پنیر و چای شیرین، شب یه مقداری نون ماست و برنج بسیار بسیار بی روغن یا کم روغن و گوشت که بسیار بسیار کم من می دیدم ایشان مصرف کنند. خب این مسائل باعث می شود که روح انسان بزرگ شود. این زندگی شخصی ایشان بود.
چطور با ایشان آشنا شدید؟
در خمین بودم و کلاس پنجم دبستان. من و مرحوم آیت الله رضوانی، به همراه آیت الله جلالی خمینی همدرس و همبحث شدیم که خودش کتابی نیاز دارد برای بازگو شدن.
وقتی آمدیم قم روزی با آیت الله مصباح از صحن بزرگ فاطمه معصومه رد می شدیم دیدیم یک آقایی جلوی یکی از این مقبره ها نشسته و بسیار انسان نورانیای ست. در آن لحظه نورانیت ایشان خیلی ما را گرفت. من به آقای مصباح گفتم که این آقا را شما می شناسید؟ گفت: بله. ایشان آقای بهجت اند. من درسشان می روم. من با آقای مصباح اوقاتم تلخ شد و گفتم چطور من و شما همه درس و بحث مان و کلاس های مان به نوعی با هم هست ولی الان که در کلاس ایشان حضور یافتی به من چیزی نگفتی؟ حدود دو سال و خورده ای بود که ایشان می رفت و من نمی دانستم. بعد از اینکه ایشان گفت و من آیت الله بهجت را دیدم با هم به درس ایشان می رفتیم. و لذا آقای مصباح ۱۵ سال حدودا در درس ایشان و من حدود ۱۲ -۱۳ سال در درس ایشان رفتم. ما می رفتیم منزل شان، بعد از اینکه از منزل درس خارج فقه ایشان منتقل شد به جایی دیگر و خواستند منزل را که در طرح شهرداری بود می خواستند خراب کنند خلاصه منزل عوض شد. من به منزل جدید هم رفتم و هم به اتاق درس منزل شان و هم به اندرونی. زندگی ایشان در هر دو منزل هیچ فرقی با یک دیگر نداشت. و ایشان یک اتاق کوچکی بود که بغل آن یک ساختمان و دستشوئی بود که کنار اتاق بود. من فکر می کردم که حالا که رفتند در منزل جدید یک مقداری وضع زندگی و منزل را بهتر کرده اند ولی دیدم نه هیچ فرقی نکرده.
از آن روز که آقای بهجت را در حرم حضرت معصومه دیدیم دیگر به درس شان رفتیم و بعد آیت الله مصباح تعریف می کردند که ایشان از شاگردان آقای قاضی بودند. و آقای قاضی از شاگردان ملا حسین قلی بودند و ایشان از نظر عرفانی خیلی سطح بالائی دارند. روزها می رفتیم خدمت آیت الله بهجت و بعضی اوقات مسائلی را ایشان می گفتند که کأنه داشتند وضعیت ما را بازگو می کردند..
یک روز یادم هست بعد از نهضت ۴۲ و ما برای ملاقات با ایشان از قبل می رفتیم تا به موقع برسیم. ایشان خیلی منظم بودند و همه کارها را سر وقت انجام می دادند. حتی چند دقیقه دیر و زود نمی شد. با آقای مصباح داشتیم صبحت می کردیم که شاه رفتنی ست و آیا می توان بیرونش کرد؟ مشکل است؟ یا نه؟ آن وقت می گفتیم آقای خمینی و امام هنوز نمی گفتند. می گفتیم آقا روح الله می توانستند این کار را بکنند یا نه؟ تا رسیدیم به دفتر و تا ایشان آمدند و نشستند، فرمودند: بسم الله الرحمن الرحیم. بله آقا شاه هم رفتنی ست. او هم می تواند برود. و آقای حاج آقا روح الله خوب مقابل شاه ایستاده. هر که می خواهد باشد. اگر کار برای خدا باشد به نتیجه می رسد. همان چیزهایی که ما می گفتیم ایشان هم تاکید کردند.
بعد از انقلاب من خدمت ایشان می رفتم تا وقتی که رفتیم به تولیت حرم حضرت معصومه و گنبد حرم و ماجرای طلا شدن گنبد حرم که جریان مفصل خود را دارد.
وضع مالی شما در دوره طلبگی چطور بود بعد از طلبگی چطور بود؟
پدرم با همه مشکلات می گفت هر جور شده تو باید درس بخوانی و بروی قم. و وضع زندگی بسیار محقر بود. و رفتیم قم. در قم هم زندگی مان بسیار ساده بود. من اگر این را بگویم ولو اینکه ما در روز سه قران می توانستیم پیدا کنیم و می دادیم یک نان سنگک و ثلثش را صبح می خوردم و ثلث دیگر را ظهر و ثلث دیگر را شب. اینها زندگی ما بود. اینها افسانه نیست. واقعیت است. منتهی در عین حال خیلی سر حال و با ذوق و شوق و هیچ نگرانی ای هم نداشتیم. بعضی اوقات هیچی نداشتیم. بعضی اوقات من پول داشتم و می رفتم با دیگران تقسیم می کردم و بعضی اوقات دیگران. اینجوری زندگی می کردیم و زندگی ما خیلی ساده بود. وقتی رفتیم منزل آقای بهجت، زندگی ایشان با آن همه وضعیت بد ما زندگی ایشان ساده تر بود.
آنچه که برای ما الگو بود رفتار آقایان و فضلا و طلبه ها بود که بر روی ما اثر گذاشت. اینها خیلی برای ما آموزنده بود.
لطفا یک مقایسه ای از وضعیت مالی و معیشتی زندگی امام و آیت الله بهجت کنید و بفرمائید چه تفاوت هایی در این دو زندگی دیده می شد؟
اینها دو جهت داشتند. دو نوع زندگی داشتند. آقای بهجت از اول طلبگی و بچگی در زندگی خیلی ساده ای زندگی کردند. ولی امام خمینی در یک زندگی سطح بالاتری زندگی کرده بودند. پدر امام خمینی در خمین مورد ارادت همه بودند و آقائی می کردند در خمین. این آقایان از کسانی بودند که در خمین آقا بودند. امام در چنین خانواده ای رشد کرد. و امام هم از آن اموال پدری حدود ماهی ۴۰۰ – ۵۰۰ تومان در سال به ایشان تعلق می گرفت و با همان زندگی می کرد. و توقعی نبود که امام مثل آیت الله بهجت زندگی کند. اما نکته بسیار مهم و جالب این است که امام با این وضع خوبی که داشتند چرا این قدر ساده زندگی می کردند؟ مثلا اگر می فرمودند نیم کیلو گوجه چیز را بگیر و وقتی خادم ایشان به جای نیم کیلو، یک کیلو می خرید می گفت برو پس بده. چرا وقتی گفتم نیم کیلو رفتی یک کیلو خریدی؟
توقع این نبود که امام مثل آیت الله بهجت زندگی کند؛ اما در عین حال بسیار ساده زندگی می کردند. ساده در حیطه شخصیت خودشان و با توجه به دارائی شان. و هر کدام در نوع خودش منحصر به فرد است.
وضعیت مالی خودتان در این ایام چگونه بود؟
در همان ایام که من زندگی خوبی نداشتم و سنگک را به سه قسم تقسیم می کردم و بعد ازدواج کردم. بعد رفتم پیش ایشان و گفتم که آقا ما یک وضع بد مالی ای داریم و دعا بفرمائید. ایشان فرمودند هر روز یک دعائی را می گویم و به هیچ کس هم نباید بگوئی به هیچ وجه و هر وقت توانستی بخوان. من از روزی که این را گرفتم و خواندم تا الان بی پولی نکشیده ام.
از جمله مهم ترین توصیه های اخلاقی آیت الله بهجت چه بود؟
ایشان همیشه توصیه شان این بود که در تمام امور و در تمام جهات و در تمام زندگی فقط خدا را حاکم بدانید و بس. هیچ کس دیگر کاره ای نیست. این نصیحت کلی دائمی و شبانه روزی ایشان بود. فقط او و بعد اوست که همه چیز را درست می کند. اگر کسی بتواند اینگونه باشد زندگی الهی ای دارد.
۶۷ سال انتظار برای بازگشت به خانه

فلسطینیها بعد از بیش از ۶ دهه، هنوز کلید خانهشان را نگه داشتهاند و امیدوارند به خانه برگردند.
مسعود شایگان: روز یازدهم نوامبر سال ۱۹۴۸ تصمیم کشورهای عضو سازمان ملل سرنوشت فلسطینی ها را تغییر داد. در آن زمان، ۳۳ کشور از جمله آمریکا، به تاسیس کشوری به نام اسراییل در اراضی متعلق به خلق فلسطین رای دادند. بر طبق این طرح، اسراییل صاحب ۵۶ درصد از اراضی مناطقی می شد که قرن ها در اختیار فلسطینی ها قرار داشت.
شورای خلق یهود که در طول قیمومیت بریتانیا بر فلسطین به فکر انتقال یهودیان به اراضی فلسطین بود، با پایان یافتن این قیمومیت در روز چهاردهم ماه می سال ۱۹۴۸ تاسیس کشور اسرائیل را اعلام کرد. از آن زمان این روز در میان فلسطینی ها به «روز نکبت» معروف شد. در ماههای اول اشغال با پشتوانه نظامی این شورا که با نام هاگانا شناخته می شد هزاران فلسطینی از خانه و مزارع خود رانده شده و در اردوگاه هایی که توسط سازمان های بین المللی برپاشده بود اقامت گزینند.
در اولین سال از این اشغال بیش از ۷۵۰ هزار فلسطینی از سرزمین های خود آواره شدند و ۴۰۰ روستا نیز نابود شد.

این پناهندگان و نسل فرزندان آن ها آواره اردن، لبنان، سوریه، کرانه باختری و نوار غزه شدند. بیش ترین تعداد پناهنده ها به اردن رفتند و ۱ میلیون و ۱۰۰ هزار نفر نیز در نوار غزه ساکن شدند. از طرفی با توجه به این که اشتغال در بسیاری از مناصب برای این مهاجران در کشورهای میزبان ممنوع است، در وضعیت اسفباری به سر می برند. این مهاجران در اردوگاه هایی مستقر هستند که در سالهای اولیه تنها به منظور اقامتگاهی موقت ساخته شده بود اما اکنون به اقامتگاه دائم آن ها تبدیل شده است.
«کامله الصفی» یکی از پناهندگانی است که در سن ۸۷ سالگی هنوز کلید خانهاش در فلسطین را نگاه داشته است.

فلسطینیها بعد از بیش از ۶ دهه، هنوز کلید خانهشان را نگه داشتهاند و امیدوارند به خانه برگردند.
ما اشغال گریم!
چندی پیش در پروژه ای ۹۵۰ سرباز سابق اسرائیلی جلوی دوربین و ضبط صوت ایستادند و به ظلمی که از سوی ارتش اسرائیل به فلسطینیها تحمیل میشود، شهادت دادند. پروژه "Breaking the Silence" در اسرائیل یک دهه است که شهادت سربازان سابق ارتش اسرائیل و مشاهدات شخصیشان از ظلم، خشونت، سرکوبى که در ارتش اسرائیل است و فلسطینیان را نشانه گرفته، جمعآوری و ثبت میکند. در «یوم النکبه» یا همان «روز نکبت» فلسطینیها، اعضای این پروژه در یکی از میدانهای اصلی تلآویو ایستاده بودند و ده ساعت تمام شهادت سربازان از ظلم و سرکوب را با صدای بلند خواندند.

فرماندهانی که دستور کشتار فلسطینیهای غیرمسلح را داده اند، در اعترافات خود می گویند چون دنبال ترفیعاند یا حوصلهشان سر رفته به سربازان دستور می دادند: «با عربدهکشی و فحاشی وارد روستا شوید و زمین کشاورزی را تخریب کنید تا فلسطینی مستاصل به سوی تان سنگی بیاندازد و با خیال راحت شلیک کنید!»
مدیر پروژه "Breaking the Silence" میگوید: «ما اسرائیلیها انگار یادمان رفته که اشغالگریم، اشغال برای ما عادی شده، بخشی از طبیعت ما و امر ثانویه نه چندان مهم. همین است که باید ایستاد و ساعتها و ساعتها این ظلم و سرکوب را با صدای بلند فریاد کرد تا گوشها گریزی از شنیدناش نداشته باشند.»
وجود ۱۸ نماد شیطانپرستی در مشهد!

هتل هفت ستاره ۳۶ طبقه بر روی کوه نیز از دیگر تخلفات شهری مشهد است که با ورود رهبری مشکل حل شد.
خبرآنلاین نوشت: رئیس کمیسیون امر به معروف و نهی از منکر شورای اسلامی شهر مشهد از وجود ۱۸ نماد شیطانپرستی در مشهد و حقوق ۱۰ میلیونی شهردار این شهر خبر داد.
حجتالاسلام علیاصغر لطفی در نشست خبری اظهار کرد: برخی سازمانها تخلفات گستردهای را در شهر انجام دادهاند، ارشاد در بهترین موقعیت پارک ملت ساختمانی احداث کرده که به هیچ وجه قانونی نیست، همچنین در پارک کوهسنگی مشهد حدود ۱۸ نماد شیطان پرستی وجود دارد.
رئیس کمیسیون امر به معروف و نهی از منکر شورای اسلامی شهر مشهد تصریح کرد: هتل هفت ستاره ۳۶ طبقه بر روی کوه نیز از دیگر تخلفات شهری مشهد است که با ورود رهبری مشکل حل شد.
لطفی با بیان اینکه هماکنون حقوق مصوب شهردار توسط وزارت کشور ۳ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان است، گفت: در این موضوع میان برخی افراد در شورای شهر اختلافاتی وجود دارد به گونهای که حقوق مصوب ایشان ۳ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان بوده اما دریافتی از شهرداری حدود ۱۰ میلیون تومان در ماه است.
معلول ایرانی که ۱۳۰ اختراع دارد

«امیر رضایی» مخترعی است که با وجود فلج مغزی توانسته ۱۳۰ اختراع کاربردی را ثبت کند. اختراعاتی که با وجود شرایط جسمانی این جوان خوش فکر بسیار عجیب به نظر می رسد.
مجله مهر- عطیه همتی: انتهای یک راهرو کوتاه اتاق کوچکی است که پسری با لباس چهارخانه روشن، شلوار جین و موهای شانه زده آنجا نشسته است. پسری که وقتی می خواهیم وارد اتاقش شویم با زحمت نیم خیز می شود و با لبخند تحویلمان می گیرد. سعی می کند مودب روی صندلی بنشیند تا مصاحبه را آغاز کنیم و لرزش دستانش را کنترل می کند. دستهایی که حتی نمی توانند یک لیوان آب برای امیر بگیرند چه برسد به اینکه حتی یک پیچ را سفت کنند اما از درودیوار این اتاق تقدیرنامه می بارد. تقدیرنامه هایی که منظم کنارهم چیده شدند و رویشان اسم «امیر رضایی» بزرگ نوشته شده تا بیشتر باورمان شود پسر ۲۸ ساله و معلولی که روبرویمان نشسته توانسته ۱۳۰ اختراع داشته باشد. اختراعاتی که امیر از هرکدامشان اسم می برد نمی توانیم تناسبی با شرایطش پیدا کنیم اما او کنار همه حرفهایش می خندد و یک جمله را مدام تکرار می کند: «این که چیزی نیست.»

من یک ببر مردادی هستم
معرفی امیر با یک جمله آغاز می شود که آن را با افتخار می گوید. «من مردادی هستم، مرداد سال ۶۵، حالا فکر کن مردادی باشی و سال ببر هم به دنیا بیایی دیگر ببینید چه می شود!» این جمله امیر آدم را یاد فیلم سوپر استار می اندازد اما زندگی امیر خیلی فیلم تر از این حرف هاست. امیر می گوید باید زیاد از او سوال کنیم چون همه چیز را خلاصه می کند. با لبخند تلخی از دنیا آمدنش تعریف می کند انگار امیر دوست دارد قبل از هرچیز درباره معلولیتش صحبت را آغاز کند. امیر ۳۰ ثانیه دیر به دنیا آمده و در این ۳۰ ثانیه نتوانسته نفس بکشد و همین ۳۰ ثانیه لعنتی باعث شده فلج مغزی شود.
خانواده امیر وقتی پسرشان یک ساله می شود می فهمند پسرشان معلول است. آنقدر اوضاع امیر وخیم بوده که حتی نمی توانسته سرش را تکان بدهد پس به همین خاطر از یک سالگی پایش به فیزیوتراپی باز می شود تا ۱۳ سال برای انجام کوچکترین حرکتی نیاز به تمرین های سخت داشته باشد. امیر تا ۱۴ سالگی به فیزیوتراپی می رود تا اینکه می تواند راه برود. راه رفتن شاید بدیهی ترین کاری باشد که آدمهای عادی انجام می دهند که از بچه های یک ساله هم بر می آید اما امیر برای بدست آوردن بدیهی ترین حرکت ۱۳ سال تلاش کرده است تا دکترها راه رفتنش را یک معجزه بدانند. راه رفتن برای بیماران فلج مغزی یا به اصطلاح CP یک آرزوی دست نیافتنی است که امیر توانسته به آن برسد.
در دانشگاه بچه ها کولم می کردند
آقای ببر ۹ ساله به مدرسه رفته و به قول خودش نه اینکه به خاطر فیزیوتراپی باشد بلکه به خاطر کمبود مدارس معلولین مجبور شده دو سال دیر به مدرسه برود و با خوشحالی می گوید که هیچ فرقی بین کتابهایشان با بچه های عادی نبوده است. تمام امتحانات نهایی شان هم مشترک بوده و تنها تفاوتشان با بچه های عادی این بود که تعداد دانش آموزان مدرسه بسیار کم بود و در مدرسه افرادی وجود داشتند که در رفت و آمد به آنها کمک می کردند.

امیر یادی هم از دوستان قدیمش می کند و از معلولیت هایشان می گوید و نسبت معلولیتشان را با خودش می سنجد: «در دبیرستان ریاضی را بسیار دوست داشتم اما معلولین فقط می توانند رشته علوم انسانی بخوانند. چون تئوری است و نیاز به کمک کسی ندارد به خاطر همین انسانی خواندم و در دانشگاه مدیریت دولتی قبول شدم.»
وقتی درست حدس می زنم که چه سالی وارد دانشگاه شده از اینکه فکر نکرده ام پشت کنکور مانده بسیار خوشحال می شود و مدام تاکید می کند: «من مستقیم از مدرسه به دانشگاه رفتم.» در دانشگاه همکلاسی ها همه هوای امیر را داشته اند و به شدت تحت تاثیرش بودند. کمکش می کردند و آخر ترمی به او جزوه می دادند تا امیر خیالش از درس خواندن راحت باشد. اما دانشگاه رفتن برای امیر خیلی هم آسان نبوده و هیچ دلش خوشی از صندلی چوبی های دانشگاه که نشستن را برایش سخت می کرده ندارد. «مسئول پژوهشکده دانشگاه رابطه اش با من بسیار خوب بود و خیلی مرا دوست داشت و یک جورهایی مرا افتخار دانشگاه می دانست چون فهمیده بود که من به خاطر اختراعاتم کلی مقام کشوری دارم. اوایل دانشجویی خوش می گذشت ولی به مرور خسته شدم چون رفت و آمد برایم بسیار سخت بود.» اما این خستگی امیر را نا امید نکرد و توانست ۷ ترمه درسهایش را تمام کند و از دانشگاه خلاص شود اما وقتی تعجب ما را می بیند بلافاصله می گوید: «این که چیزی نیست من می خواستم ۶ ترمه تمام کنم.» درس خواندن و دانشگاه رفتن امیر با وجود ناتوانی جسمی اش هنوز برایم سوال است که می گوید: « من روی زمین درس می خوانم و کتابهایم را ورق می زنم. در دانشگاه هم آخر ترم جزوه دوستانم را می گرفتم. روابط عمومی من بسیار خوب است و دوستان خوب زیادی داشتم. در دانشگاه زمانی که آسانسور خراب می شد بچه ها با خوشحالی من را کول می کردند و به طبقات مختلف می بردند.» با اینکه خیلی ها از ادامه تحصیل امیر حرف می زنند اما امیر هیچوقت دیگر دلش نخواسته برای ادامه تحصیل به دانشگاه برود و به قول خودش نخواسته وقتش را تلف کند چون کارهای مهم تری دارد.

راه را از ۷ سالگی پیدا کردم
امیر ۱۳۰ اختراع ریز و درشت دارد که وقتی از از آنها می پرسیم بر می گردد به ۱۹ سال پیش تا همه چیز را از صفر تعریف کند. « ۷ ساله بودم که یک روز از خواهرم پرسیدم مخترع یعنی چه؟ خواهرم گفت یعنی کسی وسیله ای را تولید کند که قبلا وجود نداشته. آن موقع توی آن سن و سال برایش مثال زدم مثلا جاروبرقی که خودش آشغال ها را جمع کند؟ و بعد خواهرم حرفم را تایید کرد. دوسال پیش در یک مقاله اینترنتی خواندم که چنین جاروبرقی در آمریکا تولید شده است چیزی که من در ۷ سالگی دنبالش بودم.» امیر از ۷ سالگی از مخترع ها خوشش می آمده و به قول خودش هنوز هم شأن و شخصیت خاصی برایشان قائل است. تا اینکه یک روز تصمیم می گیرد ابتدا نیازهای خودش را برطرف کند. امیر معلول است و نیازهایی دارد که برای هر آدم عادی بدیهی است پس فکرش را کار انداخت و دید غذا خوردن برای معلولانی هم جنس او بسیار دشوار است پس یک قاشق الکترونیکی اختراع کرد تا بتواند به معلولین غذا بدهد. اما امیر دوست داشت اختراعاتش را ثبت کند. پس روی چیزهای بزرگتری دست گذاشت و دلش خواست چیزی بسازد که نیاز همه مردم باشد. دومین اختراع امیر «قفل هوشمند» است. قفلی که هیچ رقمه دزدی را راه نمی دهد. امیر از این اختراعش بسیار خوشحال است و با افتخار می گوید: «کشور آلمان که بهترین قفل های جهان را می سازد به خاطر این قفل برایم دعوتنامه فرستاد. ببینید دیگر چه کار کردم که آلمانی ها که خودشان در جهان بهترین هستند اختراعم را خواستند.» قفل امیر خاصیت های عجیب و غریبی دارد که با هیجان خاصی توضیح می دهد: «این سیستم را می توان روی هر قفلی سوار کرد. اگر کلید مجاز وارد شود قفل باز می شود. اما اگر غیر مجاز باشد قفل دوم فعال می شود بعد از سارق فیلمبرداری شده و با ۲۰ نفر تماس گرفته می شود و این درخواست غیرمجاز را مطرح می کند بعد فیلم ثبت شده را به صاحبخانه می فرستد. قفل دوم هم به هیچ وجه باز نمی شود حتی صاحبخانه نیز نمی تواند آن را باز کند و فقط شرکت سازنده باید بیاید و آن را باز کند.»
دوست نداشتم آلمانی ها از یک معلول مخترع ایرانی تجلیل کنند
امیر قفل هوشمند را خیلی دوست دارد آنقدر که همین الان با یک اسپانسر هماهنگ شده تا مشابه این قفل را برای خودرو بسازند. اما وقتی می پرسم برای این قفل هوشمند جایزه هم گرفته می گوید: «جایزه؟ همان اول گفتند برو ۵۰۰ هزارتومان بیار تا برایت ثبتش کنیم.» امیر از آلمان دعوتنامه داشته تا کلا خودش و خانواده اش جمع کنند و بروند اما از طرفی عرق ملی اش نگذاشته برود از طرفی هم می ترسد برای کشورش بد تمام شود که آلمانی ها از یک معلول مخترع ایرانی تجلیل کنند. به همین خاطر قید خارج رفتن را زده و به اتاق ساده اش در این سرای محله بسنده کرده است. از تمام اختراعاتی هم که انجام داده فقط یکی را خودش استفاده می کند: یک ماشین-موتور کوچک که کنار اتاقش پارک شده و امیر هر روز سوارش می شود و در خیابان ها تردد می کند. از چندماه پیش هم آقای حسینی آمده و می خواهد با امیر در ساخت قفل هوشمند خودرو همراه شود و هزینه هایش را پرداخت کند واگرنه هیچ کدام از اختراعات امیر تولید انبوه نشده اند.

برایم سوال می شود که امیر چطور با ناتوانی که دارد این اختراعات را انجام داده که سریع جواب می دهد سوار کردن و کارهای عملی را بیشتر پدرش کمک می کند و امیر مغز متفکر ماجراست که تمام تحقیقات و طراحی ها را انجام می دهد. باورنکردنی است اما برای امیر برنامه نویسی مثل آب خوردن است آنقدر که برای اطمینان مجبور می شوم سوال پیچش کنم اما او با حوصله همه آنها را جواب می دهد و فقط می گوید: «من هرچیزی را که بخواهم اول مقدماتش را از کسی آموزش می بینم و بعد خودم می روم ته تویش را در می آورم. من بیشتر وقتم پای کامپیوتر می گذرد و مدام در حال یاد گرفتن هستم.»
از ۱۳۰ اختراع امیر ۳۰ تایش برای معلولین است. از ماشینی که کنار در گذاشته تا کفش هوشمندی برای ناشنوایان که با ویبره رفتن آنها را از خطر آگاه کند. امیر یک شمع هم اختراع کرده که به تقویت عضلات شکم بیمارانCP کمک می کند تا بتوانند از طریق آن بهتر صحبت کنند
از زینت المجالس شدن بدم می آید
دلم می خواهد پرونده اختراعات امیر را ببندم و بروم سراغ خودش، امیر آنقدر شخصیت جذابی دارد که آدم بخواهد بی خیال حرف زدن درباره اختراعاتش شود و به خودش برسد. پسری که ۱۳۰ اختراع دارد و مدام تلفنش برای دعوت شدن به این همایش و آن برنامه زنگ می خورد اما هنوز هیج درآمدی ندارد و پدرش زندگی را می چرخاند. حتی تمام هزینه های امیر و خرج و مخارج کارهایش را پدرش به عهده دارد. پدر امیر راننده سابق ماشین سنگین بوده و حالا بعد از سالها کارکردن یک بنگاه معاملات ماشین سنگین دارد. وقتی از امیر می پرسم که خانواده ات نمی گویند این ۱۳۰ اختراع چه سودی برایت داشته که ادامه می دهی؟ لحظه ای سکوت می کند و می گوید: « چرا گفته اند. گفته اند تو خیلی خوبی و آفرین که توانستی این کارها را انجام دهی اما این ها هیچ کدام برایت آب و نان نشده.» وقتی از اوضاع مالی خانواده اش می پرسیم مثال جالبی می زند: «در این دنیا از میلیاردر و کارگر بپرسی وضع مالی ات چطور است هردو می گویند خوب نیست. خانواده ما متوسط است در تامین هزینه های اولیه مشکلی نداریم اما هزینه های ثانویه مانند اختراعات من خب تامینش خیلی سخت است.» امیر بارها به این مجلس و آن همایش رفته و کلی از او تقدیر و تشکر شده اما این زینت المجالس شدن گاهی خسته اش کرده طوریکه یکبار سیم کارتش را سوزانده که از دست این تماس ها خلاص شود. «تلفنم ۲۴ ساعته زنگ می خورد و مدام دعوتم می کنند. تازه نبودید این آخری، همایشی شرکت کردم که برای خودم کلی ابهت داشتم. اصلا موضوع همایش خودم بودم. برایم کلی هم بنر زده بودند اما وقتی این همایش ها تمام می شود همه خداحافظی می کنند و نخود نخود هرکه رود خانه خود و تا همایش بعدی سراغم را هم نمی گیرند. آنقدر با من تبلیغات شده و شعار داده اند که نگو اما فقط حرف و فقط تبلیغات که پشتش چیزی نیست. یکبار خسته شدم وتلفنم را عوض کردم اما بعد از ۶ ماه دوباره پیدایم کردند با خودم گفتم حتما نتوانسته کسی جایم را بگیرد، ولش کن بگذار بروم حداقل ۴ نفر من را ببینند و به زندگی امیدوار شوند.» یکی از برنامه های روزانه امیر ملاقات با بچه هایی است که معلولیت های مشابه او دارند. بسیاری از خانواده ها بچه هایشان را می آورند که با دیدن او امید به زندگی پیدا کنند. «من بهشان می گویم ببین تو سر هرکسی را بخواهی شیره بمالی سرمن را نمی توانی، هرکسی هم که تو را درک نکند من تو را درک می کنم پس تو نمی توانی دورم بزنی چون بسیاری از آنها معلولیت را سپر بلا می کنند که پشتش هرکاری می خواهند انجام دهند.» خیلی هایشان با حرفهای امیر سربه راه شدند اما بالاخره بعضی هم نشدند.

دلم می خواهد بهشتی شوم
به قول خودش با خدا خیلی رفیق است و کلی هم قهر و آشتی باهم دارند اما هیچ وقت سر خدا به خاطر معلول بودنش غر نمی زند چون فکر می کند خودش این موضوع را خواسته است و خدا از هرچیزی مبری است. می گوید «اگر معلول نبودم الان سرکوچه علاف ایستاده بودم یا اینکه یک آدم سالم معمولی معمولی می شدم اما همین معلول شدن باعث شده که حس نیاز کنم و همین نیاز برای ساختن وسایل مورد نیازم تشویقم کند تا اینکه تبدیل به یک مخترع شوم.» امیر همه چیز را به این خوبی تحلیل می کند. با همین چیزهاست که وقتی می گوییم خواسته ای از کسی نداری می خندد و می گوید از مردم و مسئولین ندارم و برایمان یک داستان جالب تعریف می کند: «یک روز پادشاهی کسی را زندانی می کند. بعد شب که می خوابد یکهو از خواب می پرد و می رود زندانی را از زندان آزاد کند وقتی آزاد کرد از او می پرسد از من چیزی نمی خواهی و زندانی جواب می دهد بی انصافی است که از تو چیزی بخواهم وقتی خدایم نصفه شب تو را برای آزادی من از خواب بیدار کرد. من هم همه چیز را از خدا می خواهم. آدمها وسیله اند اما فقط می خواهم کمکم کند آدم مهمی شوم. از ۷ سالگی دعا کرده ام کمکم کند بهشتی شوم. من بهترین طبقه بهشتش را می خواهم پس کمک کند که بتوانم به آن برسم.» امیر خیلی خوب حرف می زند حتی اگر مجبور شویم برای فهمیدن حرفهایش چندبار از او بخواهیم تکرار کند او سعی می کند برای ادای کلماتش بیشتر تلاش کند. وقتی با ماشین عجیبش همراهی مان می کند می گوید اینجا پست دهن پرکنی دارم که فقط اسم است اما امیر واقعا بیکار است بی هیچ و شغل و درآمدی با کلی اختراع ریز و درشت که هیچ کدام برایش چیزی همراه نداشته است.
امیر دوست دارد از خدا، از خانواده اش، از آقای حسینی که پشتیبان مالی اش شده و از تمام کسانی که برایش زحمت کشیده اند تشکر کند؛ بعد هم فرمان ماشینش را می پیچد و دوباره سمت اتاقش می رود.

یادداشت میهمان؛
ما، پولها و وزیر

برای حدس زدن میزان رویش پولهای کثیف در این سالها باید تعداد انبوه موسسات مالی و اعتباری را شمرد که در کمال بهت و حیرت، بانک مرکزی جمهوری اسلامی می گوید از او مجوز نگرفته اند.
صمد شفیعی مقدم: می گویند: « زر، زور می آورد » تمیز یا کثیف بودنش هم در تولید زور یا همان قدرت، تاثیری ندارد الا اینکه منشا زر اگر معلوم باشد تمیز است و اگر نامعلوم باشد؛ کثیف. و همین نامعلوم بودن سرچشمه، عامل کثیف شدن پولی است که دنیا و مافیها درگیر آن است. اهمیت پول و ثروت در حدی است که ماکیاولی ریختن خون افراد را راحت تر از نزدیک شدن به مال آنها می داند و در این باره به شهریار می گوید: «مردم، مرگ پدر را زودتر از مال پدر فراموش می کنند.» پس بیراه نیست اگر سخن گفتن یکی از وزرای کابینه حسن روحانی درباب پول آن هم پول کثیف،ولوله به پا کند و به این زودی ها از آسمان رسانه و سیاست ایران پر نکشد.
و از آنجا که عجول و پرمشغله بودن انسان عصرپیشا مدرن، شنیدن پاسخ کوتاه را اقتضا می کند، کار وزیر صعب و سخت شده. هم از آن رو که سهم فاش گویی در سیاست اندک است و هم از این رو که پول کثیف در جلد تمیز رفته. اصولاً پول هایی که غیر رسمی و ورای قانون می رویند چه بخواهند و چه نخواهند کثیف نام می گیرند فرقی هم ندارد که از لباس شرکتهای اقماری موسسات پر شمار خیریه سر درآورده باشند یا از تجارت افیون و برده. و صد البته تمیز قائل نشدن بین این دو ، تنها از ابوالعجائب برمی آید چرا که مقابله با فساد نقاب دار، هم حزم و احتیاط می طلبد و هم قلم شمشیرنشان.
در هنگامه ای که بهشتی برای متواریان مالیاتی ساخته ایم و مالیات به جای فرد بر شرکت و مغازه وضع می شود، ۲۰ میلیارد فرار مالیاتی در ایران بزرگ جای تعجب ندارد. گوجه در مزارع بوشهر کیلویی ۵۰تومان به فروش می رسد و در خواروبارفروشی های تهران ۳۰۰۰ تومان و سود ۶۰ برابری این محصول که عملا معاف از مالیات اعلام شده مصداق پول کثیفی است که هم می تواند در انتخابات خرج شود و هم در امور عام المنفعه، هم در احداث زیرساختها، هم در ساخت کاخها و خرید پورشه ها.
آدرس این پولها را نباید تنها از یک مسئول با عنوان وزیر کشور پرسید، آدرس این پولها را باید از کسانی پرسید که تمایلی به شفاف شدن دریافتها و پرداختها ندارند. آدرس این پولها را باید از کسانی پرسید که آشکارا و در روز روشن اعلام می کنند: اوراق مشارکت«بی نام»!
برای حدس زدن میزان رویش پولهای کثیف در این سالها باید تعداد انبوه موسسات مالی و اعتباری را شمرد که در کمال بهت و حیرت، بانک مرکزی جمهوری اسلامی می گوید از او مجوز نگرفته اند.
موسسات مالی و اعتباری بدون مجوز؟ آن هم در کشوری که سوپرمارکت بدون مجوز امکان فعالیت ندارد!
حال که از سوی مسئولی انگشت اشاره به سوی این پولهای انبوه نشانه رفته، برخی مدعیان به جای نگریستن به سوی مقصود ، در سر انگشت عبدالرضای رحمانی فضلی متوقف مانده اند و آدرس رقبای سیاسی شان را می جویند!
نمازی که در کوچه و خیابان خوانده میشود
مردمی که در میان شلوغی و ازدحام شهر در حال خواندن نماز هستند همیشه برای عابرین جذاب هستند و شبکه های اجتماعی مملو از چنین تصاویری است.




