تاریخ انتشار
دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۱۹
کد مطلب : ۳۱۶۴۴۷
آن استاد مقید (به مناسبت درگذشت سلامی)
۱
مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛افشین پرویزی در یادداشتی به مناسبت گرامیداشت "استاد نورالله سلامی"یکمین سالگرد درگذشت چهرهٔ ماندگار فرهنگ و ادب استان؛ نوشت:
بعد از گذشت ِ ایامی چند،
بار دیگر میکشم سیاه ْ قلمم را، بر دلِ سپید صفحهٔ، از برایِ نوشتنِ چند سطری، لبریز از غصه و اندوه، در فراقِ
ایل ْمردی نَستوه؛
آنچه میخواهم بنویسم و بنگارم، قبلها، مردمان ِ
نیک شناس و قدرشناس ِاین خطهٔ پر مهر و پر محبت، در وصفِ "آن استاد"، بسیار نوشتهاند و نگاریده اند.
چه بسیار از دل و جان نگاشتهاند.
آنش بسیار زیبا بود که
"آن استاد " را هر کسی با
نغمهٔ خود خوانده است:
_یکی او را "استادِ تَعلم و تعلیم" و دیگری او را "معلمی دانا و علیام"؛
_یکی او را"بهمن بیگیِ استان" و دیگری او را "خردمندی بی هَمْسان"؛
به راستی او چه نغمهٔ خواند، که اینگونه به نیکی، مردمان سپردهاند به یاد؟
نمیدانم در وصفِ "آن استاد"
از کجا سخن آغاز کنم؟
دورم ز تو ای گلشن جانان، چه نویسم؟/من مُور ضعیفم، به "سلامی" چه نویسم؟
آری؛
"استاد نورالله سلامی"
او که هر جای، پای گذاشته،
نامِ نیک بر جای نهاده؛
به هر جای که قدم گذاشته، از برایِ سواد آموختنِ فرزندانِ این دیار، چه دیرزمانی را در آنجا گذارنیده باشد، چه اندک ایامی را،
آنگونه با مردمان بوده، که تا سالها، آن مردمان، او را به نیکی یادآور شدهاند و از او وصفها سرودهاند؛
" چه خوش باشد که وصف نیکْمردان / گفته آید در حدیث دیگران "
شاگردانش از او یادها، در دل و بر زبان دارند؛
یکی از آنان، به زیبایی نقل کردهاند که:
_دانش آموزانِ رفوزهٔ سال قبل را، به دانش آموزان جدید الورود، رفوزه معرفی نمیکرد؛ بلکه آنان را
" عزیزانِ خود" معرفی میکرد که چون آنقدر آنان را دوست میداشته، از آنان خواسته که یک سال دیگر در کلاسِ درسش بمانند...
دیگری از آنان گفتهاند که:
_شاگردی را که پای تخته سیاه از حل مسئله عاجز میماند، بر شانه مینهاد، و با مهر و مهربانی، حل مسئله را آنگونه بر جان شاگرد روان مینمود که شیرینی آن تعلیم و آموزش، به شاگردِ ناتوان جانی تازه میبخشید...
یادها و خاطرهها، بسیارند؛
...گر بگویم؛ ترسم که قلم شعله کشد، صفحه بسوزد...
ایشان نه تنها، در میدان تعلیم و تربیت یکه سوار بود بلکه در تمامی جنبهها و عرصهها سرآمد و میدان دار بود.
هر نزاع و مشکلی برای مردمانِ دیارش، پیشامد
میکرد، همهٔ نگاهها به او معطوف میشد؛
چه بسیار گرهها را که گشایش کرد؛
چه بسیار نزاعها را که به صلح خاتمه داد؛
چه بسیار تنگ دستانی را که بر آنها، گشاده دستی کرد؛
چه بسیار یتیمانی را که به سرمنزل امید رساند؛
همانگونه که خود سرودهاند:
"فقیران کشیدیم دستی به سر/یتیمان نواختیم به مهرِ پدر"
از سیم و زر و دار و بار دنیا، از برای خود، هیچ اندوخته نکرد و هر چه داشت، با دلی گشاده، بر پیالههای خالی ارزانی میداشت؛
در زندگانیش، جز به خیر مردمان، به هیچ اندیشه نکرد؛
هر کجای این دیار بود همواره درب خانهاش گشاده و سفرهاش گسترانده بود؛
قلمش توانمند بود و زبان شعرش دغدغه مند؛
سخن را کوتاه میکنم و در آخر از استاد سلامی، چند بیتی پُر نَغز و پُر مَغز را برای آراستن این صفحه، به ودیعه میآورم:
".............. چه اندیشه کردیم ز همه جهات/ جز این راه ندیدیم راه نجات//
گرفتیم به کف جان، نمودیم جهاد/که تا شد همه عشایر با سواد//
معلم نبوده در فکر خویش/ز جهل جوانان دلش بوده ریش//
چگونه بگویم من اسرار خویش/فداکارتر از گفتهٔ خویش بیش//
خدایا تو شاهد بر کار مار/ز پندار و گفتار و کردار ما//
……………………که نیک و بد هر دو ز ما یادگار/که کاری همه تخم نیکی بکار//
چه خواهی رسی تو به فرزانگی/به محروم بیاموز چو بهمن بیگی"
آری؛
"استاد سلامی"اینگونه بود؛ او راه نجات را یافته بود و در آن پای نهاده بود
"راه نیک بودن، نیک زیستن و نیک رفتن"
بعد از گذشت ِ ایامی چند،
بار دیگر میکشم سیاه ْ قلمم را، بر دلِ سپید صفحهٔ، از برایِ نوشتنِ چند سطری، لبریز از غصه و اندوه، در فراقِ
ایل ْمردی نَستوه؛
آنچه میخواهم بنویسم و بنگارم، قبلها، مردمان ِ
نیک شناس و قدرشناس ِاین خطهٔ پر مهر و پر محبت، در وصفِ "آن استاد"، بسیار نوشتهاند و نگاریده اند.
چه بسیار از دل و جان نگاشتهاند.
آنش بسیار زیبا بود که
"آن استاد " را هر کسی با
نغمهٔ خود خوانده است:
_یکی او را "استادِ تَعلم و تعلیم" و دیگری او را "معلمی دانا و علیام"؛
_یکی او را"بهمن بیگیِ استان" و دیگری او را "خردمندی بی هَمْسان"؛
به راستی او چه نغمهٔ خواند، که اینگونه به نیکی، مردمان سپردهاند به یاد؟
نمیدانم در وصفِ "آن استاد"
از کجا سخن آغاز کنم؟
دورم ز تو ای گلشن جانان، چه نویسم؟/من مُور ضعیفم، به "سلامی" چه نویسم؟
آری؛
"استاد نورالله سلامی"
او که هر جای، پای گذاشته،
نامِ نیک بر جای نهاده؛
به هر جای که قدم گذاشته، از برایِ سواد آموختنِ فرزندانِ این دیار، چه دیرزمانی را در آنجا گذارنیده باشد، چه اندک ایامی را،
آنگونه با مردمان بوده، که تا سالها، آن مردمان، او را به نیکی یادآور شدهاند و از او وصفها سرودهاند؛
" چه خوش باشد که وصف نیکْمردان / گفته آید در حدیث دیگران "
شاگردانش از او یادها، در دل و بر زبان دارند؛
یکی از آنان، به زیبایی نقل کردهاند که:
_دانش آموزانِ رفوزهٔ سال قبل را، به دانش آموزان جدید الورود، رفوزه معرفی نمیکرد؛ بلکه آنان را
" عزیزانِ خود" معرفی میکرد که چون آنقدر آنان را دوست میداشته، از آنان خواسته که یک سال دیگر در کلاسِ درسش بمانند...
دیگری از آنان گفتهاند که:
_شاگردی را که پای تخته سیاه از حل مسئله عاجز میماند، بر شانه مینهاد، و با مهر و مهربانی، حل مسئله را آنگونه بر جان شاگرد روان مینمود که شیرینی آن تعلیم و آموزش، به شاگردِ ناتوان جانی تازه میبخشید...
یادها و خاطرهها، بسیارند؛
...گر بگویم؛ ترسم که قلم شعله کشد، صفحه بسوزد...
ایشان نه تنها، در میدان تعلیم و تربیت یکه سوار بود بلکه در تمامی جنبهها و عرصهها سرآمد و میدان دار بود.
هر نزاع و مشکلی برای مردمانِ دیارش، پیشامد
میکرد، همهٔ نگاهها به او معطوف میشد؛
چه بسیار گرهها را که گشایش کرد؛
چه بسیار نزاعها را که به صلح خاتمه داد؛
چه بسیار تنگ دستانی را که بر آنها، گشاده دستی کرد؛
چه بسیار یتیمانی را که به سرمنزل امید رساند؛
همانگونه که خود سرودهاند:
"فقیران کشیدیم دستی به سر/یتیمان نواختیم به مهرِ پدر"
از سیم و زر و دار و بار دنیا، از برای خود، هیچ اندوخته نکرد و هر چه داشت، با دلی گشاده، بر پیالههای خالی ارزانی میداشت؛
در زندگانیش، جز به خیر مردمان، به هیچ اندیشه نکرد؛
هر کجای این دیار بود همواره درب خانهاش گشاده و سفرهاش گسترانده بود؛
قلمش توانمند بود و زبان شعرش دغدغه مند؛
سخن را کوتاه میکنم و در آخر از استاد سلامی، چند بیتی پُر نَغز و پُر مَغز را برای آراستن این صفحه، به ودیعه میآورم:
".............. چه اندیشه کردیم ز همه جهات/ جز این راه ندیدیم راه نجات//
گرفتیم به کف جان، نمودیم جهاد/که تا شد همه عشایر با سواد//
معلم نبوده در فکر خویش/ز جهل جوانان دلش بوده ریش//
چگونه بگویم من اسرار خویش/فداکارتر از گفتهٔ خویش بیش//
خدایا تو شاهد بر کار مار/ز پندار و گفتار و کردار ما//
……………………که نیک و بد هر دو ز ما یادگار/که کاری همه تخم نیکی بکار//
چه خواهی رسی تو به فرزانگی/به محروم بیاموز چو بهمن بیگی"
آری؛
"استاد سلامی"اینگونه بود؛ او راه نجات را یافته بود و در آن پای نهاده بود
"راه نیک بودن، نیک زیستن و نیک رفتن"