تاریخ انتشار
سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۱۰
کد مطلب : ۴۰۵۵۳۵

ما کی آزاد می شویم؟

۰
ما کی آزاد می شویم؟
کبنا ؛دهان‌هایی باز با مردمک‌هایی که در حدقه چشم تند تند می چرخد و به دیوارهای زردرنگ می رسد. چند نفرشان اشک می ریزند و داستان زندگی و دستگیری‌شان را که چیزی میان حقیقت و رویاست تعریف می‌کنند. صداها، داستان‌ها و اشک‌ها و خنده های عصبی و گوش خراش به هم می‌پیچد و مجالی برای بیرون رفتن از درها و پنجره‌هایی که با زنجیر بسته شده اند، ندارد. زن‌ها به دنبال کورسویی رهایی به خبرنگاری هجوم آورده‌اند که زیر بار فشار نگاه ها و فریادهای‌شان در آستانه بیهوش شدن است. این زن‌ها همان هايی هستند که وقتی در خیابان راه می روند و اسپند دود می کنند یا لوله پایپ را به لب های‌شان نزدیک می کنند و در هوا دود می‌کنند، هیچ‌کسی را دور و برشان نمی‌بینند و حتی اجازه نزدیک شدن همین خبرنگار یا هر زن دیگری را به خودشان نمی‌دهند. آن‌ها وقتی در خیابان هستند از آدم هایی که شکل خودشان نباشد، می ترسند و بی توجه به اطراف کار خودشان را می کنند، حالا اینجا همه یک صدا فریاد شده اند تا هر چه زودتر دوران اسارت‌شان تمام شود و به زندگی قبل‌شان بازگردند. اینجا هم غذای گرم دارند و هم تختی برای خواب، اما همه چیز پشت درهای بسته است. اینجا سامانسرای زنان لویزان در شرق تهران است. جایی که زنان متکدی، معتاد و کارتن‌خواب را با ون‌های مخصوص جمع آوری می‌کنند و برای ترک اجباری می آورند. البته بعضی از این زن‌ها معتاد نیستند و خانه و زندگی دارند اما به دلایل مختلف که یکی از آن‌ها ظاهر متجاهر است، جمع آوری می‌شوند. در قانون مجازات ایران تکدی‌گری جرم است و متكدي باید مجازات شود. اینکه هر زنی چند ماه باید زیر این سقف‌ها و به دور از فضای باز بماند را قاضی مشخص می‌کند. سهم هر زن از این دو اتاق متصل پیوسته به هم یک تخت است که با ملافه‌های رنگی و پتوهای پلنگی پوشانده شده است. یک تلویزیون نقره‌اي کوچک روی میزی گذاشته اند و یکی از سریال‌های صدا و سیما در حال پخش است. عده ای نشسته اند به تماشا و عده‌ای دیگر روی تخت های‌شان بقیه را تماشا می‌کنند. زندگی در خیابان همراه با باد و باران و گرما و سرما در کنار اعتیاد صورت بعضی های‌شان را چنان زمخت کرده که دیگر اثری از زنانگی و لطافت در آن دیده نمی‌شود. یکی از زن‌ها ریش‌های سفیدی به چانه دارد. موهایش کوتاه است و پیراهنی مردانه به تن دارد. از نیم رخ تشخیص دادن چهره‌اش که زن است سخت است. به گفته مددکار سامانسرا در حال حاضر هیچ مددجوی ترنسکشوالی در این اتاق‌ها نیست اما باز هم تشخیص بعضی از چهره هاکه زن است یا مرد سخت است. این زن‌ها روزها را از صبح تا شب و شب ها را تا صبح روی این تخت ها سپری می‌کنند تا دوران ترک و بهبودی اجباری‌شان که چندین ماه طول می کشد، تمام شود. زنانی که بعضی از خانواده ها دیگر مایل به برگشت‌شان به خانه نیستند و هر بار تماس تلفنی مددکارهای سامانسرا را رد می‌کنند. این سقف‌های کوتاه و دیوارهای چرکتاب چنان دل‌شان را می‌فشارد که هر موقع اسم مادر یا فرزند می آید بند دل‌شان پاره می‌شود و اشک می‌ریزند. به گفته مددکار نزدیک به 90 درصد این زنان بعد از اینکه دوران ترک را می گذرانند برای بار چندم جمع آوری می شوند و دوباره به سامانسرا بازمی‌گردند و این چرخه دوباره تکرار می شود.
من بچه ام را کتک نزدم
مریم از همان لحظه ای که من را دید، شروع کرد به گریه کردن و گفت:« من اعتیاد نداشتم؛ برایم نوشته‌اند بچه ام را زده ام؛ درصورتی که به آقا امام حسین(ع) قسم،من بچه ام را نزده‌ام. اون ها الکی گفتند من بچه ام را زده ام که من را بیاورند اینجا. من نه معتادم، نه سیگاری ام، نه گدایی کرده ام تا چند وقت نباید بچه ام را ببینم؟ الان چهار ماهه بچه ام را ندیدم. او را بردند بهزیستی من را هم آوردند اینجا». مریم پوست صورتش سفید است و ابروهای قهوه ای تتو کرده دارد. لب های حجیمش را مدام گاز می‌گیرد و دانه های درشت اشک یکی بعد از دیگری روي صورتش روانه می شود. بلوز سبز و یک دامن گلدار پوشیده است. می گوید:«من فقط یک خانه از این‌ها درخواست کرده ام که به من بدهند تا با بچه ام زندگی کنم. من را بردند خیریه مهرآفرین بعد هم زنگ زدند به فوریت ها من را اینجا آوردند. من بچم را نزدم، به خدا من بچه ام را نزدم. اصلا به من نمی گن کی می‌ری بیرون. هیچی به من نمی گن». مریم وسواس شدیدی دارد و مدام همه چیز را کثیف می بیند و می‌خواهد دست هایش را بشوید. این را می شود از دست هایش هم فهمید.
قول می‌دهم نمازم را بخوانم تا آزادم کنید
صدیقه لبخند به لب دارد. بینی اش از چندجا شکسته و فک پایینش بیرون آمده است. انگشت‌های دست‌هایش را به هم قلاب کرده و موهای مشکی موج‌دارش را روی شانه اش ریخته است. بوی سیگار لباس هایش از دور می آید. سرش پایین است و به زور حرف می زند.
انگار که باید زودتر حرفش را بزند و برود. کلمات با تاخیر از دهانش بیرون می آید. یک نفس عمیق می کشد و می گوید:« می خواستم بپرسم من را کی از اینجا می برند؟ من را بار اول است که گرفته اند. یک پسر پنج ساله دارم که پیش داداشمه. باید برم پیشش». درباره شکستگی بینی اش می‌گوید:«ناراحتی صرع دارم یک بارش در تشنج شکست». ناگهان اشک به چشم‌هایش می آید و صورتش را چنان نزدیک می آورد که هیچ کسی غیر از او را نمی بینم. هق هق می زند و می گوید:« از اینجا برم بیرون قول دادم به خدا که نمازم را بخوانم و خدا را فراموش نکنم. من مصرفم شیشه بوده و در خوابگاه(گرمخانه) انبار گندم زندگی می‌کردم. می‌خوام دوباره برگردم به هوای آزاد. اینجا ما را توی قفس گذاشته اند. فقط غذا می دهند و می گویند بخوابید. آدم که نمی تواند پنج ماه فقط بخوابد».
خانواده شهید هستم
سمیه تمام دندان‌هایش ریخته است. از بقیه قدبلندتر و لاغرتر است و وقتی می خندد سیاهی‌های روی لثه هایش که اثراتی از دندان‌های سابق است دیده می شود. موهایش را مدل آلمانی زده و روی تکه ای از موهایش رنگ طلایی دارد. قد بلند و اندام لاغرش بیشتر از بقیه او را جلب توجه قرار داده است. یک بلوز بنفش پوشیده و همین که می‌گوید:«اسمم سمیه است».
یکی از دور فریاد می زند: « سمیه خیلی باعشقه». سمیه نگاهش می کند و می خندد:« منم بار اولمه اومدم؛ 14 روز دیگه می‌شه دوماه که اینجام. خانواده شهدا هستم و برادرم شهید شده. مادر و پدرم فوت کرده‌اند. خواهرم چند وقت پیش برای ترخیصم آمده بود اما نتوانستم بروم. حالا که ترک کرده ام می خواهند اسمم را در لیست بگذارند که به خوابگاه بروم. یک دختر دارم و از شوهرم جدا شدم. اینجا ماندن خیلی سخت است».
هنوز حرف های سمیه تمام نشده یکی با صدای بلند و لاتی فریاد می زند:« نه هواخوری، نه چیزی، از اون در میايم تو از این در می ریم بیرون؛ عین مرغ‌های کرچ شدیم. فقط آب و دونه می پاشن برامون بخوریم و بخوابیم».
یک بچه ام را همین جا به‌دنیا آوردم
سکینه نسبت به بقیه جثه بزرگ تری دارد اما سنش کمتر است. زیر چشم‌هایش را با مداد سیاه کرده و فقط گریه می‌کند. مردمک چشم‌هایش آرام و قرار ندارند و مدام از این طرف به آن طرف می‌چرخند.سایه اش چنان سنگینی می کند که نفس کشیدن هم سخت می‌شود. دستش را روی شانه ام گذاشته و فشار می دهد و می گوید:« به خدا دیگه خوب می‌شم. من رو ببرید از اینجا بیرون! به خدا شیشه کشیده بودم، توهم زدم نفهمیدم چی شد. نمی دونی شیشه چه توهم بدی به آدم میده. الان چهار ماهه اینجام بچم رو ندیدم. من نمی‌خواستم معتاد شم. اما خانوادم فقیر و معتاد بودن. بابام شیشه رو داد دستم. اما الان می خوام لب به سیگار هم نزنم. من پارسال اینجا یك بچه دنیا آوردم.
همین جا رو زمین. الان بردنش بهزیستی، اسمش آرزو بود. الان دوسالشه. بابام مرده بود. مادرم هم شهرستان بود با یه پسری آشنا شدم با هم رفتیم محضر و عقد کردیم. من تو خونه اون بودم کارتن‌خوابی نداشتم. اما من رو آوردن اینجا».
در تهرانسر گل می فروختم که دستگیر شدم
پیرزني با صورت چروکیده لبه تخت نشسته است. می‌گوید:«من با بچه فلجم سر چهارراه تهرانسر گل می فروختیم.یک روز ون آمد و من را اینجا آوردند و پسر35 ساله ام را هم بردند اسلامشهر. من می دونم بچم اونجا هی زمین می‌خوره، خودم رفتم دیدم، من بچه مشهدم و تو خادم آباد زندگی می‌کنم. فقط خرج خانه و بچه ام راکه فلج است،ندارم بدهم. ما خانه زندگی داریم به خدا ما خانه زندگی داریم. تابستان آمدیم مرقد امام(ع) مدارک‌مان گم شد. بهزیستی گفت باید بروی نامه بیاوری تا به تو کارت بدهیم. توی خیابان بودم که یک خانم با یک ون من را گوشه خیابان سوار کرد و به اینجا آورد. بگو بچه من را آزاد کنند، من را آزاد کنند، می دانی ما را چند ماه اینجا نگه می دارند؟».
بچه ام را 10 میلیون فروختم
نزهت از بقیه تند و فرزتر است. یک پلیور بافتنی آبی آسمانی پوشیده و همین که می فهمد می‌خواهیم عکس بگیریم، می‌رود روسری‌اش را می پوشد تا توی عکس باشد. همین روزها قرار است خانواده اش بیایند دنبالش و او را ببرند. بیشتر از دوماه است که اینجاست. چشم‌های مددجوهای دیگر با حسرت نزهت را تماشا می‌کند که تا چند روز دیگر می رود. پوست سبزه اش پر از دانه های سیاه است و صدایش دورگه است. میان حرف‌هایش مکث‌های طولانی می‌کند و می‌گوید:« خانواده‌ام اعتیاد نداشتند اما من اسیرش شدم. شوهرم معتاد بود و من را هم معتاد کرد. باردار شدم و بچه اولم که به دنیا آمد، آن را به یک خانواده فروختم و 10 میلیون گرفتم، پولش خرج مواد شد و رفت. دو سال بعد دوباره حامله شدم و بچه ام در شکم مرد چون مصرف هرویينم بالا بود؛ البته زیاد احساس درد نداشتم. دیر به دنیا آمد و بند نافش هم دور گردنش افتاده بود. با شوهرم شب ها توی خیابان و زیر پل یا در پارک‌ها می خوابیدیم.
خانواده‌ام چند بار خانه‌شان را عوض کردند تا من پیدای‌شان نکنم. خسته شده بودم، می‌خواستم به خانواده‌ام برگردم اما آن‌ها خانه شان را عوض کرده بودند و نمی دانستم کجا هستند.
قدیم‌ها یک بچه شیرخواره داشتم که هفت سال پیش مادرم از من گرفت و دیگر او را ندیدم. فقط بعضی وقت ها که تلفنی با مادرم صحبت می‌کنم، اجازه می دهد صدایش را بشنوم. نه اینکه با او حرف بزنم با او حرف می‌زنند تا من صدایش را بشنوم». نزهت تند تند حرف می‌زند آن‌قدر تند که بعضی از کلماتش شنیده نمی‌شود. انگار که این داستان را بارها و بارها برای دوستانش تعریف کرده است. داستانی که خودش هم نمي‌داند کجایش راست است و کجایش توهم. ادامه می‌دهد:«من 8 مهر اینجا آمدم و الان دو ماه و نیمه اینجا هستم. خانواده‌ام هر بار خانه را عوض می‌کنند که پیدا‌ي‌شان نکنم. آخرین بار آدرس خانه را از خواهر ناتنی‌ام گرفته بودم. خواهرم هفته پيش زنگ زد و گفت که یک شنبه می‌آیيم دنبالت. اما نیامد و من را چشم انتظار گذاشت. من چندین بار سابقه زندان دارم و الان با مردی که هستم، دوستش دارم اما معتاد است. او چون من را دوست داشت، خودش را به کمپ معرفی کرد و الان هر دوتایی در کمپ هستیم».
کی آزاد می شیم؟
صورت‌های غرق اشک با چشم های سرخ شده و غمی که لحظه‌ای رهای‌شان نمی کند با صدای موزیکی که از ضبط سالن پخش می شود، می‌رقصد. دست ها ناشیانه بالا و پایین می رود و از دهان ها صدا بیرون می آید. مهرنوش می‌گوید:« کوچیکتم آبجی، تو هم بیا وسط اینا رو نگاه نکن دارن گریه می کنن. بالاخره دوره اسارت ما هم تموم می شه. شما کاش می تونستی یه تلفن بزنی بگی بیان همه ما رو آزاد کنن بریم رنگ آسمون رو ببینیم. ما که خانواده ای نداریم شما کار ما را پيگيري كن. اینجا آدم احساس غم می کنه، ديگر نفسمون درنمیاد». وقت رفتن که می شود دوباره همه‌شان هجوم می آورند و قسم و آیه می‌خورند که پیگیر آزادی‌شان باشم. دوباره می‌پرسند:
«خانم چرا ما را رها نمی‌کنی؟ چهار ماه شد».
«خانم ما را کی آزاد می کنید؟»
«با ماشین اومدین؟ ماشینتون چیه؟ ما رو هم می‌برین؟ خانم من را یادت نره. ما رو یادت نره. درهای آهنی را با قفل و زنجیر می بندند تا کسی از آنجا بیرون نیاید. من کی میرم؟».
مددکار درهای آهنی و توری را قفل می‌کند و زن ها و دخترها خودشان را به میله‌ها چسبانده‌اند. زنجیرها یکی بعد از دیگری بر قفل در اضافه می‌شوند تا روزی که آزادی بازآید.

سامانسرا زندان ،بیمارستان و تیمارستان است
سامانسرای لویزان در تیر 92 افتتاح شد. به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان حسن خلیل آبادی، مدیر عامل سابق سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران بعد از دیدار از این سامانسرا گفته بود: اینجا هم زندان، هم بیمارستان و هم تیمارستان است و افرادی را که به اینجا می آورند،تمام شرایط این سه عنوان را دارند.
وی با تاکید بر اینکه برخی از بیماران حاضر در این محل اگر خارج از اینجا به سر می بردند جان می‌باختند، گفت: متکدیان طبق قانون مجرم هستند و با مجرم هم طبق احکام قضایی برخورد می شود و ما تنها نگهداری می کنیم. قدیمی با بیان اینکه این مرکز به 300 نفر خدمات می‌دهد، بیان کرد: در این دو سال من مسئولیت این حوزه را بر عهده داشتم، مسئولان زیادی را آوردم و صحبت کردیم و بازدید کردند و وعده کمک دادند ولی وقتی از اینجا رفتند، همه چیز از یادشان رفت. وی با بیان اینکه ما الان پول تهیه دارو برای این افراد نداریم، گفت: پزشکانی که در اینجا فعالیت می‌کنند فقط از روی انسان دوستی در اینجا حضور دارند.این افراد به دلیل شرایط تربیتی، روحی و روانی اینجا هستند؛ از این رو این افراد از حیث انسانیت با ما تفاوتی ندارند و فقط قربانی یک مناسبات غلط شده‌اند.این افرادی که در این محل حضور دارند، مورد هدف شهرداری نیستند و شهرداری تنها نقش کمک کننده به سازمان‌هایی دارد که مسئولیت جمع آوری این افراد را دارند.این مرکز مانند سازمان زیباسازی نیست که خودش صاحب درآمد باشد؛ از این رو برای اخذ بودجه بیشتر دارای مشکلات است. بهتر است خیران و نیکوکاران برای بازگرداندن این افراد به شرایط عادی زندگی، به آن‌ها کمک مالی کنند./قانون
نام شما

آدرس ايميل شما

تخریب یا نقد مجلس یازدهم؟!

تخریب یا نقد مجلس یازدهم؟!

هر چه مجلس کوتاه بیایید، دیگران او را به گوشه رینگ برده و مورد ضرباتی قرار می‌دهند. تخریب‌گران ...
اختلال عاطفی فصلی؛ از علائم تا درمان

اختلال عاطفی فصلی؛ از علائم تا درمان

باور بر این است که اختلال عاطفی فصلی به دلیل اختلال در ریتم شبانه روزی بدن رخ می دهد....
سبقت «واکسن آنفولانزا» از «دنا پلاس»

سبقت «واکسن آنفولانزا» از «دنا پلاس»

رئیس کمیسیون بهداشت و درمان مجلس در مصاحبه‌اش اشاره کرد که از 16 میلیون واکسن آنفولانزای ...
1