کد QR مطلبدریافت لینک صفحه با کد QR

گذری بر زندگی نقاش برتر کشور در «دهدشت»

پنجه‌های طلایی اما نامرئی

27 ارديبهشت 1397 ساعت 17:28

در شهر دهدشت در استان کهگیلویه و بویر احمد مرد جوانی زندگی می‌کند که برای خیلی از اهالی حکم الگویی موفق را دارد، الگوی عملی کردن اصطلاح خواستن توانستن است.


۲۴ سال پیش وقتی پا به این دنیا گذاشت، خیلی‌ها گفتند او نمی‌تواند آینده خوبی داشته باشد، خیلی‌ها معلولیتش را می‌دیدند و زیر گوش هم از ناتوانی‌اش پچ پچ می‌کردند، می‌گفتند بدون دو دست و یک پا چگونه می‌خواهد زندگی کند، اما او در کنار پذیرفتن معلولیتش میدان زندگی را ترک نکرد، گوشه‌نشین نشد جنگید و جنگید تا توانست با پنجه‌های نامرئی اما طلایی خود خوشبختی را روی بوم زندگی به تصویر بکشد.
تصویر پنجه‌های طلایی اما نامرئی
در شهر دهدشت در استان کهگیلویه و بویر احمد مرد جوانی زندگی می‌کند که برای خیلی از اهالی حکم الگویی موفق را دارد، الگوی عملی کردن اصطلاح خواستن توانستن است.

این گزارش گوشه‌ای از زندگی مسلم جهانبخش است‌. او روزی که چشم به این دنیا گشود اطرافیانش شوکه شدند، چراکه دو دستش از ناحیه ساعد و یک پایش از قسمت ساق رشد نکرده بود، علاوه بر این گوشه‌ای از زبانش نیز به دهانش چسبیده بود؛ این مشکلات جسمی باعث شد سوژه گزارش ما قدرت حرکتی‌اش در سطح پایینی قرار بگیرد و در تکلم و بلع نیز دچار مشکلات متعددی شود. اما او تمامی این مشکلات را به زانو درآورد تا به آرزوهایش برسد.



جهانبخش این روزها برای تردد از پای مصنوعی استفاده می‌کند و زندگی بدون دست را هم یاد گرفته است. در دوران کودکی یک معجزه باعث شد او از شر مشکلاتی که در تکلم و بلع داشت نیز خلاص شود.

«یک جراح به والدینم گفت قادر است با یک عمل جراحی مشکلات دهان و زبان من را حل کند.پزشکان دیگر با این کار مخالف بودند و به والدینم می‌گفتند این جراحی عوارض بیشتری می‌تواند برایم داشته باشد اما مادر و پدرم از این پیشنهاد استقبال کردند و مرا به اتاق عمل فرستادند.» اینها را جهانبخش می‌گوید.

وقتی مسلم از اتاق عمل بیرون آمد دیگر مشکلی در زبان و دهان نداشت:«آن‌گونه که اعضای خانواده ام تعریف می‌کنند یکساله بودم که به اتاق عمل رفتم و بعد از جراحی نیز خیلی درد داشتم، اما دوران نقاهتم زیاد طول نکشید و مشکلات گفتاری و بلعیدن من در طول یک سال حل شد. حالا می‌توانم مانند یک فرد عادی صحبت کنم و غذا و آب بخورم.»

پس‌لرزه‌های شیمیایی

مسلم دو خواهر و یک برادر دارد که هیچ‌کدام معلولیت ندارند و به گفته پزشکان معلولیت او ریشه ژنتیک نداشته است: «برای هرمعلولی پاسخ یک سوال خیلی مهم است. سوالی که هیچ‌کس نمی‌تواند به آن جواب دهد؛ این که چرا من؟ در دوران کودکی و نوجوانی روزی ده بار از خودم می‌پرسیدم، ولی هیچ وقت پاسخی برایش پیدا نمی‌کردم. بعدها وقتی بزرگ‌تر شدم به جای این که از خودم بپرسم چرا، درباره دلیل معلولیتم تحقیق کردم و متوجه شدم یکی از دلایلی که می‌تواند باعث معلولیتم شده باشد آسیب‌های جسمی است که به پدرم وارد شده است.»

پدر مسلم در دوران جنگ تحمیلی مورد حمله شیمیایی قرار گرفت و مجروح شد. او سال‌هاست که جانباز است: «مدت‌هاست که پدر روزها و شب‌هایش را با مشکلات جسمی می‌گذراند که تاثیر همان بمب‌های شیمیایی است. پزشکان اعتقاد داشتند به احتمال زیاد شیمیایی شدن پدر باعث معلولیت من شده است، اما باید بگویم این احتمال صد در صد نیست.»



قهرمانی در ذهن

محروم بودن از دو دست کافی بود تا مسلم قید مدرسه و درس خواندن را بزند. اما او در ذهنش ازخود یک قهرمان ساخته بود و می‌خواست با همه کمبودها یک روز به سکوی قهرمانی پا بگذارد: «معلول که باشی می‌توانی خود را در یک اتاق حبس کنی. می‌توانی برای همیشه گوشه‌گیری را انتخاب کنی و قید همه چیز را بزنی و با افکار و رفتارهایت کاری کنی که هم خودت و هم اطرافیانت از زندگی سیر شوند. معلول که باشی محدودیت‌ها می‌تواند باعث شود انتخاب‌های اشتباهی را انجام‌دهی و این دقیقا مرتبط است با آینده‌ات و آنچه می‌خواهی از خودت بسازی.»

اما سوژه گزارش ما نمی‌خواست فردی بازنده باشد با خود می‌گفت درست است که شرایط قبلی اش را خودش نساخته اما باید آینده‌اش را بسازد: «من انسانی نبودم که از معلولیتم برای خود غولی بسازم‌. من انتخاب کردم که برنده باشم و روی همین هدف متمرکز شدم و سعی کردم آنقدر تلاش کنم که هیچ کس به چشم یک فرد ناتوان به من نگاه نکند.»

به همین خاطر زمانی که هفت سال داشت خودش کیف مدرسه‌اش را روی دوشش می‌انداخت و به سوی مدرسه می‌رفت: «سعی می‌کردم مانند دیگر همکلاسی‌هایم کتاب و دفترم را از کیفم بیرون بیاورم و مدادم را به دست بگیرم و تکالیفم را انجام دهم.»

زنگ ورزش که می‌شد همه از او انتظار داشتند که در حیاط مدرسه حاضر نشود: «حق هم داشتند چون من نه پایی برای دویدن داشتم و نه دستی برای بازی کردن.»

اما او هیچ‌وقت در گوشه حیاط ننشست تا نظاره گر ورزش کردن همکلاسی‌هایش باشد مسلم حضور در میدان ورزش را می‌خواست: «هنگام ورزش ده بار زمین می‌خوردم و باز از روی زمین بلند می‌شدم .»

نمی‌توانست فوتبال بازی کند یا پشت تور والیبال قرار بگیرد، اما همیشه می‌شد او را پشت میز شطرنج دید: «به نتوانستن‌ها فکر نمی‌کردم بلکه به امکاناتی که داشتم فکر می‌کردم. برای مثال اگر نمی‌توانستم بدوم به جایش دراز نشست می‌رفتم.»

دوران مدرسه باعث شد او بیشتر از توانایی‌هایش آگاه شود: «‌در دوران مدرسه مشکل زیادی با معلولیتم نداشتم و مشکلاتم از زمانی شروع شد که تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به دانشگاه بروم.»

مسلم علاقه زیادی به رشته مهندسی معماری داشت و دقیقا به خاطر مهندس شدن در همین رشته در مدرسه رشته ریاضی و فیزیک را انتخاب کرد، اما زمانی که خواست به دانشگاه برود مشاوران تحصیلی به او گفتند لازمه یک معمار خوب شدن این است که حداقل یک دست سالم داشته باشد: «من هرگز نتوانستم در رشته معماری تحصیل کنم و تصمیم گرفتم به سمت رشته حقوق بروم. برای وکیل یا قاضی شدن هم احتیاج بود سلامت جسمی داشته باشم. به همین خاطر مجبور شدم دور وکیل شدن را هم خط بکشم و به سمت رشته مدیریت صنعتی رفتم و در این رشته تحصیل کردم.»

به سوی امیدواری

زندگی مسلم پر است از لحظاتی که ناامید شده است: «من هم لحظاتی را تجربه کرده‌ام که پر بوده از تنش، ناامیدی و افسردگی اما هر بار که خسته شدم به خودم گفتم مسلم قرار نیست عقب‌گرد داشته باشی تو تا امروز تلاش کردی و باید به مسیرت ادامه بدهی.»

چنین طرز فکری بود که سبب شد مسلم نه فقط نقاشی حرفه‌ای لقب بگیرد بلکه به مرحله‌ای برسد که شاگرد نیز داشته باشد.

او این روزها استاد کلاس‌های کارگاه آموزش نقاشی در دانشگاه معماری است: «یک روز برای شروع دوره جدید زودتر از شاگردان سر کلاس رسیدم و منتظرشدم افراد ترم جدید وارد کلاس شوند. شاگردها یکی پس از دیگری از راه رسیدند. چند نفر با دیدن شرایط جسمی من شروع کردند در گوشی حرف زدن. وقتی همه حاضر شدند خود را معرفی کردم و گفتم استاد این کلاس هستم و با ده‌ها نگاه متعجب رو‌به‌رو شدم. یکی از شاگردها با حالتی ناراحت اجازه گرفت و از کلاس بیرون رفت و بعد از چند دقیقه وارد کلاس شد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود روی صندلی‌اش نشست.»

بعد از اتمام کلاس این دانشجو پیش مسلم جهانبخش رفت و گفت قبل از شروع کلاس به دوستش من را نشان داده و گفته که این فرد معلول نمی‌تواند نقاشی یاد بگیرد و فقط زمانش را تلف می‌کند.

مسلم جهانبخش تاکنون چند نمایشگاه نقاشی برگزار کرده است. آخرین گالری‌اش بر می‌گردد به سال ۹۴: «تا دلتان بخواهد نمایشگاه برگزار کردم. آخرین بار در آذر ۹۴ بود که ۱۵ اثر نقاشی با امضای من در نمایشگاهی در تهران به نمایش گذاشته شد.»

پای سمینارهای انگیزشی

این نقاش جوان مدتی است به عنوان سخنران در همایش‌ها و سمینارهای مختلف شرکت می‌کند:« داستان خودم و ماجراهایی را که برایم پیش آمده برای دیگران در این سمینارها تعریف می‌کنم. سعی می‌کنم افرادی را که در این همایش‌ها شرکت می‌کنند، به زندگی امیدوار کنم.»

او حقیقت را پذیرفته است و می‌داند نمی‌تواند همراه با همکلاسی‌هایش پیشرفت کند: «درست است که به زمان بیشتری نیاز دارم ولی برای من رسیدن به هدف مهم است نه زمان رسیدن به هدف. در روزهای ابتدایی ورودم به عرصه نقاشی زیاد خرابکاری می‌کردم،کارهایم پربود از اشتباه اما به خود می‌گفتم سعی کن با تمرین کردن هر روز نقاش بهتری شوی.»

آشنایی با نقاشی

به نقاشی علاقه‌مند بود و از ده‌سالگی نقاشی می‌کشید، اما هیچ وقت به صورت حرفه‌ای سر کلاس نقاشی حاضر نشد تا این که در ۱۶ سالگی برای اولین بار به کلاس‌های سیاه‌قلم و رنگ و روغن رفت: «نقاشی را از بهترین نقاش‌ها آموختم و بعد هم زیر نظر استادهای مجرب این رشته را دنبال کردم.»

برای او سخت‌ترین کار دنیا نقاشی کردن بود چون یک نقاش باید با کمک انگشتانش آثارش را خلق کند: «خلق کردن این ظرافت‌ها بشدت برایم سخت بود. یکی از بزرگ‌ترین چالش‌های زندگی من به دست گرفتن قلم‌مو بود. کاری که یک انسان سالم براحتی می‌تواند انجام دهد ولی من نمی‌توانستم.»

مرد جوان ماه‌ها تمرین کرد تا توانست قلم‌مو را صحیح در دست بگیرد: «شاید اگر برای نقاش شدن هم از کسی مشورت می‌گرفتم می‌شنیدم برای نقاش شدن باید دو دست سالم داشت و مجبور می‌شدم این رشته را هم مانند مهندسی معماری و حقوق کنار بگذارم؛ اما من نشان دادم می‌توان بدون دو دست نقاش شد. شاید اگر امکانات به من داده می‌شد ثابت می‌کردم می‌شود با معلولیت حقوق خواند یا مهندس معمار شد. گاهی حتی یک نگاه می‌تواند دل یک معلول را بلرزاند و او را از هدفش دور کند.»

در دانشگاه زیاد با این نگاه‌ها مواجه می‌شد: «پسر جوانی در دانشگاهمان درس می‌خواند که هر وقت من را می‌دید با نگاه ترحم‌آمیز به من خیره می‌شد. نگاهش چهار ستون بدنم را خرد می‌کرد و سرم پر می‌شد از چراهایی که جوابی برایش نداشتم تا این‌که بالاخره یک روز تصمیم گرفتم جواب این نگاه‌ها را بدهم. به محض این‌که او را دیدم در کیفم را باز کردم و گوشی همراهم را بیرون آوردم و شروع کردم به شماره‌گیری با گوشی.‌ هم‌دانشگاهی‌ام گیج شده بود. از تعجبش خوشحال شدم. انگار انتظار نداشت فرد معلولی مانند من بتواند از تلفن همراه استفاده کند.»

مسلم تعجب را که در چشمان این دانشجو دید نفس راحتی کشید و لبخندی زد و به راهش ادامه داد: «آن روز آن پسر سرش را به نشانه سلام تکان داد و به من لبخند زد. از فردای آن روز دیگر هیچ وقت آن نگاه ترحم‌آمیز را ندیدم و حالم بهتر شد. فکر می‌کنم این کار برای من به یک عادت تبدیل شده است، به محض این‌که متوجه نگاه ترحم‌آمیزدر شخصی می‌شوم سعی می‌کنم کاری انجام دهم تا نظرش نسبت به توانایی‌هایم تغییر کند. از این کار لذت می‌برم.»


---------------------------------
گزارش از خاطره علی‌نسب
---------------------------------


کد مطلب: 400025

آدرس مطلب :
https://www.kebnanews.ir/news/400025/پنجه-های-طلایی-اما-نامرئی

کبنانیوز
  https://www.kebnanews.ir

1