کبنا ؛سید ایمان تقوی
سرگیجهای عجیب در شهر حاکم است، درودیوار پر است از صورتهای گوناگون، لبخندهای مصنوعی، اداهای تقلیدی، شعارهای راست و دروغ، دست زیر چانه زدنها، وعدههای سر خرمن.
همه، سربلند میخواهند این شهر را، همه میخواهند خوشبختی بیاورند برای ما، همه شبیه به هماند اما برای رضای خدا و با پشتوانهی مردم، آمدهاند دوباره بسازند شهر را.
من اما خسته از اینهمه رنگ، میاندیشم که در این بازار هیاهو سهمی داشته باشم یا نه؟ اگر داشته باشم، مشتری دکان چه کسی باشم؟ جایی که همه مثل هماند، وعده میدهند، وعدههای پوچ، خودم را با رؤیای چه کسی بفریبم؟
شک دارم به اینهمه شعار، شک به اینهمه توان، میترسم از اینکه هر چه را در این سالهای پسین رشتهایم پنبه شود. میترسم اینهای و هویهای بسیار برای هیچ باشد، نمیدانم.
آنان که راهشان را برگزیدهاند، چگونه خود را قانع کردهاند؟ نمیدانم میل به تغییر وادارشان کرده یا ایمان به توانستنها، از سر ناچاری گزیدهاند یا از روی شایستگی؟
آیا واقعاً باور کردهاند که امنیت دیگر تنها واژهای دستنیافتنی نخواهد بود؟ باور کردهاند که دیگر هیچ زنی سر زا نمیرود؟ بهراستی باور کردهاند که کودکان این شهر روزهای زیباتری خواهند داشت؟
از سکون بیزارم و از عقبگرد بیزارتر، از خودم میپرسم، تغییرها اگر تَغَیُّر باشد چه؟ رؤیاها اگر سراب باشد چه؟ برای من که از زندگی سهم خودم را میخواهم، برای من و همه آنانی که این شهر درمانده را دوست میداریم، چه کسی نوید میدهد روزهای بهتر را؟
سالهای سال با حسرت چنین روزهایی زندگی کردیم، هویت داشتن، شهری زیبا داشتن، رأی دادن، حالا که داریم همه را، نمیدانم چرا تردید رهایم نمیکند.
میدانم دموکراسی باید مشق شود سالیان سال در این سرزمین، اما سرمشق را از کی بگیریم؟ سکان این کشتی بهگلنشسته را به دست کدام ناخدا بسپاریم؟
روزها میآیند و میروند و من مشوشم همچنان، دلم میگوید، دور بودم کاش، دور دور دور، آنقدر دور که حتی اگر میخواستم هم نمیتوانستم سهمی در غرق شدن این کشتی بهگلنشسته داشته باشم.
شناسنامهام را به چه کسی هدیه دهم که هویتم را دوباره از من نگیرد، شهرم را بار دیگر به عقب برنگرداند، افکار مرا به سیاهچال حسرت و تحقیر بازنگرداند. به من بگوئید به چه کسی رأی دهم که سرنوشت فرزندان این شهر را، چون سرنوشت ما با مهاجرت کردن از شهر و بیانگیزگی گره نزند؟
آینده مبهم است، کورسویی حتی نیست. پدرم میگوید باید تحریم کرد، من اما میدانم که تحریم چاره کار نیست، تحریم یعنی فراموشی، فراموشی هر آنچه در این سالهای سخت به قیمت مهاجرت خیلیها تمامشده، تحریم یعنی ورود ناتوانان به شورا، تحریم یعنی شورای شهرداری دیگر، یعنی فنا شدن.
خواهرم میگوید فلانی از فلانیها بهتر است، من اما شک دارم که بهتری وجود داشته باشد در این کارزار، برادرم میگوید بین بد و بدتر باید بد را برگزید، من اما باور ندارم کسی بد باشد. همه ... دوستانم هر یک به راهی رفتهاند.
من ماندهام و یک شناسنامه. شناسنامهای که سالهای سال با آن در سرنوشت شهر و کشورم سهیم بودم، شناسنامهی من هویت گمشده من است که روزهای زیادی دیگران از من دریغش داشته بودند، شناسنامهام نوستالژی روزهای ازدسترفته است، پاسخ همه آن حرفهای گفته و ناگفتهای است که سالیان سال حس کردیم و دم برنیاوردیم.
شناسنامهی من، ای تمام هویت من
سرگیجهای عجیب در شهر حاکم است، درودیوار پر است از صورتهای گوناگون، لبخندهای مصنوعی، اداهای تقلیدی، شعارهای راست و دروغ، دست زیر چانه زدنها، وعدههای سر خرمن.
همه، سربلند میخواهند این شهر را، همه میخواهند خوشبختی بیاورند برای ما، همه شبیه به هماند اما برای رضای خدا و با پشتوانهی مردم، آمدهاند دوباره بسازند شهر را.
من اما خسته از اینهمه رنگ، میاندیشم که در این بازار هیاهو سهمی داشته باشم یا نه؟ اگر داشته باشم، مشتری دکان چه کسی باشم؟ جایی که همه مثل هماند، وعده میدهند، وعدههای پوچ، خودم را با رؤیای چه کسی بفریبم؟
شک دارم به اینهمه شعار، شک به اینهمه توان، میترسم از اینکه هر چه را در این سالهای پسین رشتهایم پنبه شود. میترسم اینهای و هویهای بسیار برای هیچ باشد، نمیدانم.
آنان که راهشان را برگزیدهاند، چگونه خود را قانع کردهاند؟ نمیدانم میل به تغییر وادارشان کرده یا ایمان به توانستنها، از سر ناچاری گزیدهاند یا از روی شایستگی؟
آیا واقعاً باور کردهاند که امنیت دیگر تنها واژهای دستنیافتنی نخواهد بود؟ باور کردهاند که دیگر هیچ زنی سر زا نمیرود؟ بهراستی باور کردهاند که کودکان این شهر روزهای زیباتری خواهند داشت؟
از سکون بیزارم و از عقبگرد بیزارتر، از خودم میپرسم، تغییرها اگر تَغَیُّر باشد چه؟ رؤیاها اگر سراب باشد چه؟ برای من که از زندگی سهم خودم را میخواهم، برای من و همه آنانی که این شهر درمانده را دوست میداریم، چه کسی نوید میدهد روزهای بهتر را؟
سالهای سال با حسرت چنین روزهایی زندگی کردیم، هویت داشتن، شهری زیبا داشتن، رأی دادن، حالا که داریم همه را، نمیدانم چرا تردید رهایم نمیکند.
میدانم دموکراسی باید مشق شود سالیان سال در این سرزمین، اما سرمشق را از کی بگیریم؟ سکان این کشتی بهگلنشسته را به دست کدام ناخدا بسپاریم؟
روزها میآیند و میروند و من مشوشم همچنان، دلم میگوید، دور بودم کاش، دور دور دور، آنقدر دور که حتی اگر میخواستم هم نمیتوانستم سهمی در غرق شدن این کشتی بهگلنشسته داشته باشم.
شناسنامهام را به چه کسی هدیه دهم که هویتم را دوباره از من نگیرد، شهرم را بار دیگر به عقب برنگرداند، افکار مرا به سیاهچال حسرت و تحقیر بازنگرداند. به من بگوئید به چه کسی رأی دهم که سرنوشت فرزندان این شهر را، چون سرنوشت ما با مهاجرت کردن از شهر و بیانگیزگی گره نزند؟
آینده مبهم است، کورسویی حتی نیست. پدرم میگوید باید تحریم کرد، من اما میدانم که تحریم چاره کار نیست، تحریم یعنی فراموشی، فراموشی هر آنچه در این سالهای سخت به قیمت مهاجرت خیلیها تمامشده، تحریم یعنی ورود ناتوانان به شورا، تحریم یعنی شورای شهرداری دیگر، یعنی فنا شدن.
خواهرم میگوید فلانی از فلانیها بهتر است، من اما شک دارم که بهتری وجود داشته باشد در این کارزار، برادرم میگوید بین بد و بدتر باید بد را برگزید، من اما باور ندارم کسی بد باشد. همه ... دوستانم هر یک به راهی رفتهاند.
من ماندهام و یک شناسنامه. شناسنامهای که سالهای سال با آن در سرنوشت شهر و کشورم سهیم بودم، شناسنامهی من هویت گمشده من است که روزهای زیادی دیگران از من دریغش داشته بودند، شناسنامهام نوستالژی روزهای ازدسترفته است، پاسخ همه آن حرفهای گفته و ناگفتهای است که سالیان سال حس کردیم و دم برنیاوردیم.
شناسنامهی من، ای تمام هویت من